«آیا نمی بینی که بازگشت ناممکن است؟ مانند پژواکی که طنین انداخته، آبی که جاری شده و برگی که فروافتاده.»
هماهنگ کردن کارهای اجرایی اپرا همیشه براش سخت بود. پس تلاش می کرد که زیر بار مسئولیتی نره که بعدا نتونه انجامش بده. ترجیح می داد روی یکی از صندلی های سالن اپرا بشینه و در حالی که بقیه دارن کف زمین رو می سابن، پرده های صحنه رو آویزون می کنن و مسئول تدارکات سر بقیه داد می زنه، بشینه و نت های چموش رو زیر و رو کنه تا بهترین ملودی موجود رو بسازه.
به علت سرماخوردگی اخیرش، صداش به شدت گرفته بود پس برای اپرایی که اجراش نزدیک بود، فقط قرار بود کارهای آهنگسازی رو انجام بده.
این کار رو دوست داشت. ترکیب موسیقی و داستان. دوست داشت حکایت های قدیمی رو با قلم موسیقی روی صفحه روزگار بیاره. تو زندگیش چیز جالب دیگه ای نبود، ناچار به قصه ها متوسل می شد.
می تونست ساعت ها بدون خستگی این کار رو انجام بده، بدون این که سردرد بگیره یا حوصله اش سر بره.
نگاهش رو بین دیوارهای مرتفع و سقف بلند چرخوند. به کف صحنه نگاه کرد که به دقت جلا خرده بود و می درخشید. رنگ طبیعی چوب با نور طلایی ای که منعکس می کرد ترکیب شده بود و با تلالو مخمل سرخ پرده ها، ترکیب زیبایی ساخته بود. لوستر های بزرگ و متعدد جلوه خاصی به سالن بخشیده بودن و برای لحظه ای چان خودش رو بین این همه شکوه، ناچیز دید.
نفس عمیقی کشید و دوباره سرش رو پایین انداخت و روی برگه های نت متمرکز شد. ترجیح می داد تو خونه خودش این کار رو بکنه ولی رهبر ارکستر باهاش کار داشت و از طرفی چانگبین خونه بود و همین تمرکز رو کمی برای چان سخت می کرد. نمی شد گفت چانگبین پر سر و صداست ولی کاملا آروم هم نبود؛ و این همون چیزی بود که چان موقع نوشتن آهنگ اصلا بهش نیاز نداشت.
سرش گرم کارش بود که رهبر ارکستر بی سر و صدا اومد و کنارش نشست : ”کار به کجا رسید؟“
چان که جا خورده بود برای چند لحظه در سکوت نگاهش کرد و بعد با صدایی گرفته جواب داد : ”آخراشه.“ و خودنویسش رو بین انگشت هاش تکون داد.
به دلیل مصرف قرص های سرماخوردگی، سرش گیج می رفت و احساس خوابآلودگی داشت. برای همین سعی می کرد با هوشیاری تمام جواب مرد رو بده. اصلا حوصله پیش اومدن سو تفاهم رو نداشت.
مرد با متانت گفت : ”پشت تلفن که گفتی نمی تونی بخونی فکر نمی کردم انقدر صدات گرفته باشه. زیاد به چشم نمی اومد. ولی الان به نظرم برو خونه و به محض تموم کردن آهنگ برام ایمیلش کن. اینجا خسته میشی.“
چان پشت دستش رو روی پلک هاش کشید تا کمی سرحال تر بشه : ”نه مشکلی نیست. تو خونه زیادی احساس راحتی می کنم، خوابم می بره.“
YOU ARE READING
Âmesœur
Fanfictionنمی دونم بازم می تونم تو یه کالبد جدید دوستت داشته باشم یا نه. ولی نظرت چیه یه شانس جدید به خودمون بدیم؟ برای ارتباط با شخصیت های داستان، به این ایمیل سر بزنین. mint.green.person.here@gmail.com