6

54 11 0
                                    

«خوبی عشق یک طرفه آن جاست که هیچ رابطه ای شکل نمی گیرد. چیزی که شروع نشود، پایانی هم ندارد.»

مدتی از بیدار شدن هیونجین و بهتر شدن حالش می گذشت. از گیجی دراومده بود ولی همچنان حرفی نمی زد.

با دلخوری آکنده از غضب، مینهو رو نگاه می کرد و کلمه ای بینشون رد و بدل نمی شد. فضا به قدری سنگین بود که حتی می تونستن صدای نفس های لرزان همدیگه رو بشنون.

هیونجین روی کاناپه نیم خیر دراز کشیده بود و کوسنی هم زیر سرش بود. مینهو رو به روش، روی مبل تکی نشسته بود و با انگشت هاش بازی می کرد. جرات حرف زدن نداشت.

نمی دونست چرا ولی یه حسی ته دلش می گفت که هر صحبتی با هیونجین، قراره به مشاجره ختم بشه. هیونجین نگاهش رو چرخوند و به یه نقطه دیگه خیره شد. به آینه قدی ای که گوشه دیوار جاخوش کرده بود. به انعکاس خودش. نفس عمیقی کشید.

”برای چی اومدی؟“ با لحنی خسته گفت و حتی منتظر شنیدن جواب از مینهو نموند : ”اینجا هیچی برات نیست.“

مینهو سرش رو بالا آورد و با تعجب نگاهش کرد.
هیونجین نگاهش نمی کرد و اهمیتی به واکنشش نمی داد : ”اینجا هیچکی منتظرت نیست.“

هیونجین هیچ وقت با مینهو این طور صحبت نمی کرد. همین باعث شده بود که مرد مقابلش با نهایت بهت و حیرت به حرف هاش فکر کنه.

شاید درست می گفت. مینهو کی رو تو کره داشت؟ پدر و مادرش مرده بودن، پدر یونگبوک و هیونجین که براش حکم پدرخونده رو داشت هم از دنیا رفته بود. مادرشون هم که تو آمریکا ساکن بود. دیگه کی رو داشت؟ نه برادری و نه خواهری. تنها کسایی که شاید انتظارش رو می کشیدن ، هیونجین و یونگبوک بودن. یکی شون مرده بود و اون یکی ازش دلخور بود. پس شاید واقعا حق با هیونجین بود؛ هیچکس منتظر مینهو نیست. هیچکس دلش براش تنگ نمیشه.

لب و دهنش خشک شده بود. مدتی بود که لب به هیچ چیز نزده بود و ضعف داشت. شاید آخرین چیز هایی که معده اش به خودش دیده بود، همون نوشیدنی های شب جشن بود.
تمام توانش رو در صداش جمع کرد. می لرزید : ”باید می اومدم.“

فرد مقابلش تقریبا داد زد : ”باید؟ کدوم باید؟ کی برات تعیین می کنه؟ این همه مدت کجا بودی پس؟“

هیونجین هیچ وقت انقدر زود از کوره در نمی رفت.
مینهو کف دست هاش رو به هم سایید : ”خودت بهم زنگ زدی. یونگبوک مرده می فهمی؟“ آروم گفت. واقعا دوست نداشت با هیونجین کل کل کنه. حتی به زبون آوردن اون کلمات هم سخت بود.

پسر جوان تر بلند شد و نشست. کوسن روی زمین غلتید : ”من فقط بهت خبر دادم. نمی خواستم اینجا ببینمت. نباید می اومدی.“

هنوز فرصت کافی برای پردازش حرف هاش به مینهو نداده بود که موج بعدی طعنه هاش رو همراه با اشک روانه مرد کرد : ”آره مرد. ولی این تویی که نمی فهمی.“

ÂmesœurOù les histoires vivent. Découvrez maintenant