سرشو به شیشه سرد ماشین چسبوند و از سرماش آرامش گرفت نم نم قشنگی از بارون داشت می باردید غیره منتظره بود برنامه ها رو برای فوتوشوت ها به هم ریخته بود و جیمین با آرامش داشت از پشت شیشه به آشفتگی آدمای اون بیرون نگاه میکرد که داشتن برنامه جدید میریختن بر خلاف بقیه جیمین دیدگاه غم انگیزی نسبت به بارون نداشت بارون براش مثل یه هدیه الهی بود یادش میاد وقتایی که غم هاش بهش میچسبیدن و کل بدنش اونقدر درد داشت که زنده موندن رو فراموش میکرد با بارون آروم میگرفت وقتی قطره های بارون بهش برخورد میکردن و غلتان روی پوستش میرقصیدن و اون درد و غم ها رو ازش جدا میکردن... به بارون مدیون بود تنها مشتری ثابتش که خریدار غم روحش بود و درد بدنش ، می خواست یه بار آزادانه زیر بارون راه بره و قطراتش رو خالصانه روی خودش حس کنه نه از پشت پنجره یا توی بالکن ؛ منظره رو به روش خیره کننده بود بارون به اونا پاشیده شده بود و بهشون تازگی هدیه میداد بارون برای همه یه چیزی داشت اون منظره براش دیدنی بود انگار که نقاشش تازه کار کشیدن این منظره رو تموم کرده بود رنگ ها اونقدر زنده و تازه به نظر میرسیدن که جیمین فکر میکرد اگه به اونا دست بزنه ممکنه دستاش رنگ بگیرن آب دریاچه مثل آینه ای زلال کف زمین جاری بود و درختا دلبرانه گیسو تکون میدادن و از توی آب به بازی موهاشون نگاه می کردن با احساس جسمی روی شونه اش سرشو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد که عمیق به خواب رفته بود با نگاه کردن به چهره اش ناخداگاه اون لحظات استرس زایی که با صحبت کردن با چندتا از مدیرا برای آوردن تهیونگ با خودش سپری کرده بود از جلوی چشماش رد میشد نمیدونست اونا تا الان چیزی به پدرش گفتن یا پدرش اونا رو گیر آورده یا نه صحبت کردن باهاشون در این باره ریسک بود اما باید انجامش میداد چند گروه تازه رسیدن تا کمپ رو آماده کنن تا شهر راه زیادی و بود از قبل هتلی رزرو نشده بود برای همین مجبور به موندن شدن تا به محض بند اومدن بارون کار رو شروع کنن لبخندی زد باید تهیونگ رو بیدار میکرد البته نه به روش نرمالش کمی صداشو بلند کرد
–خدای من حمله شدهههه.
تهیونگ با وحشت از جاش پرید و با وجود خوابی که هنوز پلکاشو سنگین کرده بود سرشو به اطراف تکون داد
+اآآآاه آآا....پیاده شو...فـ..فرار کن.
–خب ، حالا که خوابت پرید می تونی پیاده شی.
تهیونگ اخم غلیظی کرد و لبه کلاه جیمین رو گرفت و پایین کشید تا لبخند بدجنس و مغرور از پیروزیش رو نبینه
–پسره ی مسخره...
جیمین همون طور که می خندید کلاهشو بالا کشید و تهیونگ در رو باز کرد
+تو نمیای؟.
جیمین از زیر سایه کلاهش نگاهی به اطراف انداخت شلوغ بود...
–یکم که خلوت بشه میام.
+میدونی کجا بیای؟جیمین تو دردسر نیوفتی!!.
VOUS LISEZ
servants of love (بندگان عشق)
Roman d'amourدر پی ناجی ات در خیابان زندگی قدم میزنی کیست؟ کجاست آن ناجی؟ تاریکی ، مهلت بده... شاید کسی مثل او ، درون تو در پی کس دیگریست در این ظلمت بی پایان عشقی رسوا کننده رشد میکند ، از تاریکیِ گناه مینوشد و بزرگ و بزرگ تر میشود و شما در راس آن عشق یکدیگر را...