پارت هفتاد و چهارم

377 87 44
                                    


چیزی که میدید رو باور نمیکرد. مرد مقابلش نمیتونست هیون وو، دلیل کابوس هاش باشه. این یه توهم بود، یا شاید یه کابوس. آره، یه کابوس شبانه بود که خواب اروم ییبو رو بهم زده بود. تا چند دقیقه ی دیگه از خواب میپرید و خودش رو توی آغوش جان پیدا میکرد. اما وقتی هیون وو قدمی بهش نزدیک شد و دست روی شونه اش گذاشت، ییبو فهمید همه چیز واقعی تر از یه خواب و کابوسه.

_ دلم واست تنگ شده بود ییبو...

صدای گوش خراش مرد رو که شنید به خودش اومد، قدمی به سمت عقب برداشت و دست متجاوز هیون وو رو پس زد. تنش به لرز افتاده و ترس بند بند وجودش رو پر کرده بود. حتی فکرش هم نمیکرد روزی، باز هم توسط این دست های کثیف لمس بشه.

هیون وو ابراز دلتنگی کرد و ییبو اونقدر شوکه و ترسیده بود که جمله اش رو به درستی نشنید و معنای کلماتش رو نفهمید.

_ ای... اینجا چیکار میکنی؟

صداش به وضوح میلرزید و بیان کردن کلمات براش سخت بود. نمیخواست به لکنت بیفته و هیون وو رو متوجه ضعف و ترسش کنه، اما نشد.

نمیشد که بشه... لعنت بهش... اون کسی بود که روزی قلب ییبو رو شکسته، غرورش رو خرد کرده و به بدترین شکل ممکن بهش آسیب زده بود. ییبو چطور میتونست مقابل باعث و بانی کابوس های دردناکش بایسته و قوی باشه؟ درد و زجرش با دیدن مرد زنده شده و ییبو بار دیگه لحظاتی که توی سالن ورزش گذرونده بود رو به وضوح به یاد می اورد.

لبخندی که روی لب هیون وو شکل گرفت از هر لبخندی زشت تر بود.

_ گفتم که... دلم واست تنگ شده بود...

گفت و قدمی نزدیک شد. دستش رو به گونه ی لرزون ییبو رسوند و نوازشش کرد. ییبو مطمئن بود حتی نوازش شدن توسط دست های شیطان هم انقدر آزار دهنده نیست!

_ دلم برای چشم های ترسیده و بدن لرزونت تنگ شده بود بو...

انگشت شستش رو روی چونه ی ییبو کشید و ادامه داد.

_ دلتنگ خیلی چیزهای دیگه هم هستم... مثل صدای هق هق هات، یا گردن کبود شده ات!

به یاد می اورد، به خوبی دست کثیف هیون وو رو به یاد می اورد که روی گردنش نشسته و اونقدر فشار میداد که نفس های ییبو بند بیان. بعد از اون تجاوز وحشیانه جای دست های هیون وو تا مدت ها روی گردنش بود و حالا یاد و خاطره اش نفس ییبو رو بند می اورد.

به شدت دست هیون وو رو پس زد و از زیر لمس هاش فرار کرد. میخواست دست هاش رو مشت کنه و اونقدر توی صورت تکه آشغال رو به روش بکوبه که خون سرخ کف سالن رو رنگ بزنه. میخواست خرد شدن استخون هاش رو زیر ضربه هاش حس کنه اما نمیتونست. قلبش سریع میتپید، اونقدر سریع که قفسه ی سینه اش تیر میکشید و نفسش بالا نمی اومد. بدنش عین تکه چوبی خشک، بین باد سرد زمستون می لرزید و ییبو فقط باید از این مرد دور میشد.

The Patients HeartOnde histórias criam vida. Descubra agora