تا به حال با مقدار زیادی پول در خیابان قدم زدهای؟ ترسناک است! پر از استرس و شک برای این که جایی، کسی آن را از تو بدزدد.
برای من او همان دارایی ارزشمندیست که هرلحظه با ترس از دست دادنش زندگی میکنم. گاهی با کابوس تکراریِ جای خالیش از خواب بیدار میشوم و در نهایت با دیدن صورت آرام گرفتهاش کنارم، نفس راحتی میکشم.
یک وسواس بیمارگونه در برابرش دارم که حتی خودم رو نیز میترساند. او بوی خوبی میدهد؛ شاید کسی که معشوقش را بوییده، بهشت را توصیف کرده چون او برای من خود بهشت است.
" تنها چیزی که راجع به تو دوست ندارم، نبودنته."
کلمات در ذهن شکستهی من، به زیبایی او در کنار یکدیگر جا نمیگیرد؛ با این حال من، همانطور که روزی برایش تسلیم دنیا نشدم، تسلیم ضعف خود هم نمیشوم.
دنیای من به اندازهی خانهام کوچک و نم زده بود، تا روزی که او را دیدم. خورشیدی که تمام گذشته با من سرناسازگاری داشت، با زیباترین ظاهر خود لبخندش را به من هدیه داد. احتمالا خیلیها کسی را خورشید خود مینامند اما همه با دیدن او، از گفتهیشان پشیمان میشوند. این همه حرف زدم تا بگویم که او برای من کیست. ولی اینکه چطور به تمام کلمات زندگیم تبدیل شد، چیزیست طولانیتر از تمام جملات نوشته شدهی دنیا...
" هیونگ، تو حتی قبل از من هم اونجا ایستادی، جایی که من حس میکنم ته این جادهاس. تو دقیقا همون جایی که بهم ثابت کنی، هنوز راه درازی رو در پیش دارم و قرار هم نیست تنها باشم."
روزی پسربچهای تصمیم میگیرد، مهربانترین آغوش دنیا را به پسر غریبهای هدیه دهد و دقیقا از همان روز، تبدیل شد به تمام ارزویش. خودم را میگویم؛ گفته بودم که حتی خودم را هم میترسانم.
با وقاحت تمام از ضعف هایش استفاده کردم، تا توله سگ باران خورده و بیچاره ام را در کنارم قلاده کنم. صبر کردم، کشتم، ماندم تا فقط او بماند. اما بدون او، همه چیز ترسناکتر میشود.
" لی مینهو، تو برای من تمام اون چیزی هستی که از دنیا میخوام. دعای تمام شبهای کریسمسم شدی."
فلیکس؛ برای شما را نمیدانم، اما برای من او درپوش بازدارنده هیولاییست که در من جایی گرفته. یاغی و غیرقابل کنترل است، بدون او، من ترسناکم...
شاید بپرسید چرا روی این بخش تا این حد تأکید دارم. بگذارید راز کوچکی را برایتان بگویم، شاید جنازهی مردی که حالا در باغچهای که او گلهای آبی و زیبایی کاشته و ساعتها با پروانههای رقصانی که شیفتهوار دورشان میچرخند، وقت میگذارند؟ این راز کوچک را بین خودمان نگه داریم، مبادا به گوش او برسد...
یا کمی بیشتر ادامه دهیم؟! دوست دارید با من قدمی به سیاهی قلبم بزنید؟ جایی برای نفس کشیدن نیست، درد مثل خنجر سمی حشاشین، از هر جایی به سمتت حجوم می آورد. تو فلیکس نیستی که حتی این سیاهی هم برایت تبدیل به گرگ و میشی عاشقانه باشد، تو یک غریبهای که احتمالا کمی بعد جایت داخل همان باغچه است.
" هیونگ نیازی نیست بترسی. من بهخاطر تو حتی به خدا هم پشت میکنم، اما تو رو رها نمیکنم. بهت قول میدم!"
بعضی روزها با دیدن چشمهای زیبا و درخشانش به این فکر میکنم که درست در زیباترین حالتش، او را تا ابد برای خود حفظش کنم اما با فکر اینکه شاید روزی دیگر آن برق درخشان و خورشید مانند میان مردمکهایش را از من دریغ کند، تمام آن افکار نشأت گرفته از همان سیاهی را با تمام وجود پس میزنم.
من سالها صبر کردم تا دانهی تنهایی و بیچارگیاش جان بگیرد و جوانه بزند، نباید آن را با دستان خودم بخشکانم. جدال من میان مثلث عقل و عشق و هیولای نیمه خفتهی وجودم، تا زمانی که او با شیرینترین حالت ممکن نامم را به زبان بیاورد، ادامه دارد. روزی که تسلیم چیزی که نمیخواهم شوم...
نه حتی نمیتوانم از چیزی که در انتظارم است، کمترین حرفی بزنم. من نمیگویم، شما هم نشنیده بگیرید. بگذارید دنیا تا ابد نام ما را رومئو و ژولیت در خود ثبت کند؛ عاشق و معشوقی که در راه رسیدن به هم جان میدهند، نه اتللو و دزدمونا، عاشقی که در نهایت معشوقش را کشت و خود به دیوانگی رسید. من حالا هم دیوانهام، دیوانهٔ عشق - بیمارگونهی- خودم به او،دیوانگی دیگری را نمیخواهم.
" به نظرت من هم میتونم شبیه یکی از همون شخصیتهای کتاب پایان خوبی داشته باشم؟ با تو پرنس زیبای رویایی؟!"
او گاهی در تعریف از من اغراق میکند، درحالی که خود سمبل تمام زیباییهای دنیاست. گاهی خیلی عاشقانه حرف میزند، در حالی که تمام واژههایی که عشق را تعریف میکند، تنها برای وصف او گفته شدند. او همان نور خیره کنندهایست که ذره ذره به دیوار غیرقابل دسترسی درونم نفوذ میکند و من مشتاقانه با آغوش باز پذیرای تمام او هستم.
من برای او هر چیزی را فدا میکنم حتی خودم، حتی خودش.