Part8

209 66 10
                                    

ژان و ژو چنگ در مرکز خریدی که متعلق به خوانواده شیائو بود مشغول خرید بودن. از وقتی خبر برگشتن شیائو بویان رو شنیده بودت هر دو هیجان زده بودن.
ژان با اشاره به یک مغازه که آلات موسیقی می فروخت گفت:
" آچنگ نظرت چیه برای بابا از اون گیتار های الکتریک بگیریم؟ به نظرت خوشش میاد؟ من که می گم بخریم چون قبلنا خوشش میومد "
ژو چنگ با چشماش مسیر دست های ژان رو دنبال کرد و به مغازه لوکس نگاه کرد؛ به نظر ایده خوب و جالبی بود اما زمان زیادی از وقتی گه با پدرشون ملاقات داشتن می گذشت و مطمئن نبود هنوز هم علایق قدیمیش رو داشته باشه.
" به نظرم نخریم چون ممکنه خوشش نیاد، به هر حال که ما کلی وقت واسه هدیه دادن داریم بهتره الان بریم دنبال چیزای مهم تر "
بعد از تموم کردن حرفش نگاه کوتاهی به ژان انداخت و بعد بدون هیچ کلمه ایی به جلو حرکت کرد. ژان یه لحظه با بهت بهش خیره شد اما بعد نگاهشو گرفت و داد زد: 
" جیانگ ژو چنگ مگه من خدمتکارتم که همیشه حرفتو می زنی و می ری؟‌ اصلا چه ربطی داره که زمان زیادی برای هدیه خریدن وقت داریم؟ من الان می خوامش پس می خرم "
بعد از حرفش برگشت و به طرف مغازه رفت. ژو چنگ بعد از رفتن ژان چشمی چرخوند و به راهش ادامه داد.
ژان مشغول دیدن گیتار ها بود و فروشنده برند، کارایی، ضمانت و قیمت هر کدون رو براش توضیح می داد.
" آمم ببخشید میشه در مورد این یکی بهم بگین؟ انگار یه کم قدیمیه و به نظر جالب میاد "
ژان گفت و بعد از حرفش به فروشنده نگاه کرد و منتظر پاسخش شد.
" خب راستش این یکی از گیتار های قدیمی برند Art line هستش و یه جورایی عتیقه به حساب میاد؛ راستشو بخواین زیاد جنبه موسیقیایی نداره چون عمرش خیلی زیاده اما خب برای کلکسیونر ها یه گنجه "
ژان با هیجان به حرف مرد فروشنده گوش می داد، انگار که تمام عمرش دنبال همچین چیزی بوده باشه و حالا با چشم هایی که برق می زد رو به فروشنده گفت:
" همینو می خوام چقدر باید پرداخت کنم؟ "
فروشنده با کمی خجالت گفت: قربان راستش فکر نکنم بتونم این گیتار رو بهتون بفروشم چون برای رئیسم ارزش معنوی زیادی داره و حتی اگه تصمیم به فروشش بگیره قیمتش خیلی زیاد میشه پس..."
" مشکلی نیست هرچقدر باشه پرداخت می کنم؛ فقط رئیستو راضی کن تا بهم بفروشتش "
" باشه اما نمی تونم قول بدم حتما راضی شون کنم چون رئیس یه کم سخت گیره "
ژان با لبخند کم رنگی که روی لب هاش جا خوش کرده بود به پسر نگاه کرد و گفت:
" مشکلی نیست لطفا هنه تلاشتو بکن و اکه دیدی بازم راضی نمیشه لطفا شمارشو بهم بده تا خودم باهاش ارتباط بگیرم؛ راستی اگه میشه تا فردا درستش کن چون قراره فردا به عنوان هدیه بدمش به یه نفر که برام خیلی مهه؛ پس لطفا تا اون جایی که نی تونی کمکم کن "
" باشه حتما همه تلاشمو می کنم "
ژان بعد از شنیدن جواب پسر خداحافظی کوتاهی کرد و از مغازه خارج شد و به طرف مسیری که ژو چنگ رفته بود، رفت.
***
بعد از دو ساعت خرید کردن بلاخره ژان و ژو چنگ به کافه ایی که توی مرکز خرید بود رفتن تا کمی استراحت کنن.ژان مشغول سفارش دادن بود و ژو چنگ هم با موبایلش بازی می کرد.
" هی چنگ داری به کی پیام میدی؟ نکنه دوست دختر داری؟ ها؟ "
چنگ سرشو از گوشی بیرون آورد و با اخم به ژان نگاه کرد.
" شیائو ژان بهتره سرت تو کار هودت باشه وگرنه بد می بینی‌! "
ژان پوزخند بی خیالی زد و گفت:
" مثلا چی کار می کنی؟ "
" فکر نکنم دلت بخواد بدونی‌! "
با چشمکی جملشو به پایان رسوند و دوباره به صفحه موبایلش خیره شد. ژان یک لحظه به فکر فرو رفت و مشغول بررسی این بود که آیا کاری کرده که چنگ علیهش استفاده کنه یا نه؟ که خب جواب منفی بود.
" جیانگ ژو چنگ حرفتو واضح بزن "
چنگ پوزخندی زد و گفت:
" واقعا؟ یعنی..."
" ییبوووووو "
با صدای داد بلند ژان که ییبو رو دیده بود و حالا مثل احمق ها لبخند می زد و براش دست تکون می داد، جملش رو نصفه ول کرد و دوباره سرشو به گوشیش برگردوند.
" چنگ ببین ییبو هم اینجاست "
ژان با هیجان گفت و چنگ با اخم چشمی چرخوند و گفت:
" خیلی خب احمق دارم می بینمش. لازم نکرده هروقت این کروکودیل زشتو می بینی اینجوری داد و هوار کنی؛ اصلا نمی فهمم چیه این پسره به نظرت جذابه "
بعد از تموم کردن جملش دوباره به گوشیش خیره شد. ژان هم با نادیده گرفتنش به صندلی تکیه داد و منتظر ییبو موند.
وقتی ییبو به میز رسید به طرف ژان رفت و بوسه ریزی روی سرش کاشت و کنارش نشست.
ژو چنگ با اخم به ییبو نگاه کرد؛ اون هم متقابل با نیشخندی که می دونست اعصاب ژو چنگ رو باهاش خط خطی کرده بهش خیره شد. بلاخره ژان سکوت رو شکست و گفت:
" ییبو تو اینجا چی کار می کنی؟ "
" اومدم برای عمو هدیه بخرم "
ژو چنگ سرشو از تو گوشیش در آورد و گفت:
" لازم نکرده تو براش هدیه بخری، اصلا از کجا می دونی خوشش میاد؟ "
ییبو با خونسردی گفت:
" اینکه بخرم یا نه به خودم مربوطه "
نیشخندی زد و ادامه داد:
" نکنه می ترسی از مال من بیشتر خوشش بیاد؟ "
ژو چنگ با اخمی که تو صورتش داد می زد با حرص گفت:
" زیادی فکر می کنی "
ژان با دیدن تنش بین اونها مداخله کرد و گفت:
" ییبو هفته بعد قراره برای اردوی دانشگاه بریم شانگهای تو هم میای؟ "
ییبو با لبخندی به ژان نگاه کرد و دستشو روی رونش گذاشت و نوازشش کرد.
" آره عزیزم میام ولی یه روز دیر تر چون همون روز قراره برم فرودگاه دنبال هاشوان؛ داره بر می گرده "
" اوه باشه پس من با جی لی هماهنگ می کنم "
" باشه عزیزم "
" شیائو ژان مامان میگه باید برگردیم زودتر بلند شو "
چنگ گفت و بعد بی توجه به ییبو از سر میز بلند شد و از کافه بیرون رفت.
ژان به ییبو نگاه کرد و گفت:
" عزیزم ناراحت نشو اون همیشه این جوری گند اخلاقه "
ییبو گونشو نوازش کرد و گفت:
" می دونم عزیزم تو خودتو ناراحت نکن؛ در ضمن امروز خودتو خیلی خسته نکن نمی خوام فردا بی حال باشی "
بعد از گفتن حرفش خم شد و لب های براق ژان رو به دهان کشید و بعد از جند لحظه مکیدن ولش کرد و با انگشتش لب هاش رو نوازش کرد.
ژان خندید و گفت :
" من دیگه می رم "
گونه ییبو رو کوتاه بوسید و از سر میز بلند شد و از کافه بیرون رفت.
****
مرد جوان مثل همیشه سیگاری در دست داشت و به ساعت شنی روی میزش خیره بود؛ احساسات عجیبی داشت.
پاکت های عکسی که طرح خرگوش روشون به چشم می خورد با دکور دارک اتاق همخونی نداشت. مرد سیگارشو توی جا سیگاری خاموش کرد و یه پرونده ایی که روی میز بود نگاه کرد؛ حدس هایی در مورد پرونده داشت.
" قربان اجازه هست؟ "
مشغول فکر کردن بود که تقه ایی به در اتاق خورد و صدای بادیگاردش رو شنید.
" بیا "
کوتاه، پاسخ های رالف همیشه کوتاه بود. شاید رشته های بلند افکارش اجازه ی خودنمایی به کلمات نمی دادند.
بادیگارد وارد اتاق شد و رو به روی میز ایستاد. پرونده قطوری که در دست داشت رو روی میز گذاشت و گفت:
" قربان سایمون پیغامی براتون فرستاده "
سیگار دیگری از پاکت سیگار درون دستش خارج کرد و گفت:
" ادامه بده "
" محموله ها تو بندر شانگهای بار زده شده و به محض رسیدن می تونیم حرکت کنیم "
" خوبه؛ چیز دیگه؟ "
رالف با دیدن نگاه بادیگارد که تردید درش موج می زد جملشو با یک سوال دیگه طولانی تر از مواقع دیگه کرد.
بادیگارد سرشو بالا آورد و به چشمای رالف نگاه کرد؛ تردید داشت، نمی دونست گفتن چنین چیزی در این شرایط تصمیم درستیه یا نه.
" اگه چیزی ذهنتو مشغول کرده بگو، اگر هم نه برو بیرون و به لی فنگ شین خبر بده جت رو آماده کنه. دوازده نیمه شب راه می افتیم "
نگهبان با نگاهی که هنوز تردید درش دیده می شد تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
سیگاری که حالا نفس های آخرش رو می کشید رو در جاسیگاری خاموش کرد و از پشت میز بلند شد و به سمت پنجره رفت. به شهر و خیابون های همیشه شلوغش خیره شد و در افکار شلوغ ترش غرق شد.
سفرش به شانگهای با جت شخصی دو روز طول می کشید. در حالت عادی شاید چند ساعت می شد اما این یه سفر عادی نبود. دو روز زمان زیادی بود و اون این همه وقت برای تلف کردن نداشت؛ از طرفی باید فردا به پکن می رفت، ظاهرا مردم اونجا مهمونی گرفن رو خیلی دوست دارن!
نیشخندی به افکار در همش زد و از پنجره فلصله گرفت و به سمت در رفت. باید امشب به پکن می رسید. نمی تونست دوباره دیدنشو از دست بده.

I love you babyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora