هویج های پوست کنده رو برداشت و با ساطورِ تیز و براقش خلالی خرد کرد. سیبزمینی هارو هم خلال کرد و داخل روغن داغ ریخت. به هویجها و سیبزمینیهای درحال سرخشدن فلفل و نمک اضافه کرد و در آخر کمی آویشن و نعناعِ پودر شده -رازِ خوشمزگیش!- اضافه کرد و اجازه داد حسابی سرخ بشن. پیازها رو رنده کرد و فیلههای مرغ رو داخل ظرف پر از پیاز رنده شده خوابوند. نمک و فلفل و زرد چوبه زد و یکم ماست و روغن زیتون. یکمی هم از سس فلفل زد تا تندِ تند بشه. بعد از اینکه حسابی مخلوطشون کرد دستکشهای پلاستیکیش رو در آورد و سراغ ماهیتابهی دوطرفش رفت. کلی کره ریخت و منتظر شد کرهها ذوب و به مرحله ی جوش برسند بعد فیلههارو دونه دونه خوابوند و از صدای جلز ولرز لذت برد.
آشپزی کاری بود که به بکهیون کمک میکرد از تنشهاش دور بشه و آرامش رو تا فیها خالدونش حس بکنه! به یاد داشت که از کلاس چهارم آشپزی میکرد، درست از زمانی که مشکلات زندگی گریبان گیرش شدند و بکهیون تنها موند. هنوز هم یادش بود که چطور وقتی پدرش مادرش رو به باد فحش و کتک میگرفت و مادرش تا روزها نمیتونست از جاش تکون بخوره بکهیون مجبور بود ناهار و شام رو بپزه. یادش میومد که پسر کوچیک خونه بود و باید همه چیز رو تو دلش نگه میداشت. موقع برداشتن سیبزمینی ها و هویجها از خودش پرسید که برای چی هیچوقت به خودش حق اعتراض نداده؟! نیازی نبود زیاد بهش فکر کنه، جوابش ساده بود. بکهیون هیچوقت به خودش اونقدر ارزش نداده بود که احساس کنه لیاقت داره درباره ی مشکلاتش صحبت کنه و برای اتفاقات اطرافش اعتراض کنه. به خاطر خونهای که توش بزرگ شده بود، بکهیون هرگز خودش رو اونقدری دوست نداشت که احساس کنه ارزشمنده. این افکار اون رو یاد چانیول انداختند. اینکه چطور برای کوچکترین کارها و بیاهمیت ترین چیزها هم نظرش رو میخواست. بکهیون هیچوقت تو زندگیش جز زمانی که با چانیول گذرونده بود احساس ارزشمندی نکرده بود. چانیول وقت میذاشت و به نظراتش گوش میداد. بکهیون از چانیول یاد گرفته بود که از حقش دفاع کنه و اعتراضش رو بیان کنه. چانیول تو هر دعوایی با وجود تمام ناز کردنها و یهویی رفتنهاش هرگز از بکهیون فرصت صحبت رو نگرفته بود. هیچوقت مثل پدرش کتکش نزده بود یا مثل برادرش نگفته بود خفه شه. هیچوقت کاری خلاف میلش انجام نداده بود. حتی تو لحظاتی که در اوج شهوت دوست داشت با بکهیون رابطه داشته باشه اگه مخالفتی میکرد جلوی خودش رو میگرفت. بکهیون اصلا یادش نمیومد که کی چانیول بی اجازه بوسیدتش چه برسه به کارای دیگه! یادش میومد که همکلاسی های دانشگاهش چقدر از روابط سمیشون صحبت میکردند. روابطی بدون احترام و تمام و کمال اسیدی! چانیول خوب میفهمید که بکهیون چقدر حساس و شکنندهاست، حتی بیشتر از خودش. میدونست که چقدر خجالت میکشه و ذهنش معمولا طوفانیه حتی اگه چهرهاش از صحرا هم ساکت تر باشه.
بکهیون آهی کشید و فیلههای مرغ رو حابجا کرد تا هر دو طرفشون سرخ بشه. احساس میکرد شاید یکمی فقط یکم عجولانه تصمیم گرفته باشه. اگه اشتباه میکرد چی؟! بکهیون هنوز هم چانیول رو دوست داشت فقط... فقط بعضی کارهاش میرفت رو اعصابش و بکهیون نمیتونست تحمل کنه. خیلی وقت بود که دیگه مثل قبل صحبت نمیکردند و برای هم وقت نداشتند. چانیول بیشتر از قبل کار میکرد و بکهیون برای قدم پیش گذاشتن زیادی دست و پا چلفتی بود! نمیدونست چیکار باید بکنه. یاد حرف چانیول افتاد. نکنه واقعا از صحبتهاش ناراحت شده بود؟! انگار خیلی جدی گرفته بود. پس برای همین انقدر کار میکرد که بکهیون طی روز یکبار صبح و یکبار هم شب موقع خواب میدیدش گاهیم که اصلا خونه نمیومد و تو شرکت تا صبح وقت میگذروند.
ESTÁS LEYENDO
My Dilemma
Fanficنه بکهیون و نه چانیول، هیچکدوم متوجه نشدند که ازدواج شادشون برای چی به طلاق کشید؟! همه چیز بینشون تموم شده بود یا نه! تازه داشت شروع میشد! ژانر: کمدی، رمنس، درام کاپل: چانبک، کایسو، هونهان نویسنده: تیفانی تویستد