ماشین رو توی پارکینگ خونه متوقف کرد و ازش خارج شد. کیفش رو از روی صندلی عقب برداشت و با قدم هایی خسته سمت آسانسور راه افتاد. چند لحظه بعد، پشت در خونه ایستاده و منتظر بود تا ییبو در رو براش باز کنه.
ییبو ایستاده مقابل اجاق گاز، غذای توی ماهیتابه رو هم میزد. امروز که توی خونه بود، خودش برای شامشون غذا پخته و امیدوار بود مزه اش هم مثل ظاهرش خوب شده باشه.
با شنیدن صدای زنگ در بود که متوجه شد چقدر دلتنگ همسرشه. با قدم هایی سریع و مشتاق به سمت در رفت و اون رو باز کرد. قامت بلند جان، مقابل نگاهش ظاهر شد و لبخند روی لبش اورد.
جان با دیدن لب های خندون پسرک، لبخند بی جونی زد و وارد خونه ی گرمشون شد. کیفش رو همونجا، روی زمین رها کرد و تن ییبو رو بغل گرفت. روز سختی رو گذرونده بود و حالا تنها چیزی که میخواست آغوش ییبوش بود.
ییبو دست دراز کرد و در نیمه باز خونه رو بست. بعد متقابلا جان رو بغل کرد و سر روی شونه اش گذاشت. بدون هیچ حرفی بین بازوهای هم فرو رفته و عطر تن دیگری رو نفس میکشیدن. این آغوش اونقدر ادامه پیدا کرد که آرامش، وجود جان رو پر کرد و قلب دردمندش آروم گرفت.
بی میل از ییبو فاصله گرفت و به صورت زیباش خیره شد. پسرک سکوت بینشون رو شکست و به حرف اومد:
_ برو لباس هات رو عوض کن. شام یکم دیگه آماده میشه.
نگاهی به آشپزخونه انداخت و با دیدن قابلمه های روی اجاق، متعجب پرسید:
_ شام رو خودت پختی؟!
ییبو با ذوق سر تکون داد و لبخند جان رو پررنگ تر کرد. بوسه ای روی پیشونی سفید پسرک نشوند و سمت اتاق راه افتاد. لباس هاش رو از تن کند و تیشرت و شلوار راحتی پوشید. وقتی دست و صورتش رو شست و از اتاق بیرون زد، ییبو رو توی آشپزخونه دید. روی کاناپه گرم و نرم، مقابل تلویزیون نشست و نگاه خیره اش رو به جثه ی همسرش داد.
ییبو نگاهی به غذاهای روی اجاق انداخت و به این نتیجه رسید که شاید نیم ساعت دیگه آماده و قابل خوردن باشن. در قابلمه رو گذاشت و خودش رو به جان رسوند. کنارش روی کاناپه، چهار زانو نشست و نگاهش رو به نگاه خیره جان وصل کرد.
_ خسته نباشی آشپز کوچولو!
ییبو خنده شیرینی کرد و مشت سبکش رو به بازوی جان کوبید.
_ هی من کوچولو نیستم..
جان تکخندی زد. مشت ییبو رو بین انگشت هاش گرفت و گیر انداخت.
_ هستی!
جواب جان اخم با نمکی روی پیشونی پسرک سرتق انداخت. تقلا میکرد تا مشتش رو از بین انگشت های محکم جان بیرون بکشه اما موفق نبود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...