_ حال جان خوبه.
انگار دنیا رو بهش داده بودن. درسته، برای ییبو، داشتن جان برابر بود با داشتن تمام دنیا!
خبر سلامتی اون مرد، میتونست لبخندی دائمی روی لبش بنشونه و تمام ناراحتی ها رو از یادش ببره. پاهاش این بار از شدت خوشحالی میلرزیدن. به دیوار کنارش دست گرفت تا زمین نخوره. دستبند رنگارنگ رو به نرمی، توی مشتش فشرد. انگار براش خوش یمن بود که به محض پیدا کردنش، خبری رو شنید که آرزو میکرد بشنوه!
با قدم هایی نامتعادل و هیجان زده، به سمت کریس رفت. در حالی که چشم هاش از اشک شوق پر میشدن، مرد پزشک رو مخاطب قرار داد:
_ یعنی... یعنی الان... خوبِ خوبه؟
لبخند کریس پررنگ تر شد. انگار نه انگار که دو ساعت سر پا ایستاده و مشغول جراحی بوده. اثری از خستگی توی چهره ی خندونش پیدا نمیشد.
_ خوبِ خوبه... یکم دیگه منتقلش میکنن بخش. میتونی کنارش باشی تا وقتی بهوش اومد، قبل از هر چیزی، تو رو ببینه.
با شنیدن جمله ی کریس خندید و قطره اشکی روی گونه اش چکید. این گریه، بر خلاف تمام اشک هایی که تو این مدت ریخته بود، قشنگ و دوست داشتنی بود. زیبا به نظر میرسید، چشم هایی که از خوشحالی و ذوق میبارن.
دوست ها و والدین جان، دور کریس جمع شده و هر کس چیزی میگفت. مادر جان با چشم های اشکی، از مرد پزشک تشکر میکرد که جون پسرش رو نجات داده. پدر جان با لبخندی پهن، بهش خسته نباشید میگفت. دوست هاشون خوشحال بودن و کاش جان اینجا بود تا ببینه چقدر برای اطرافیانش مهمه.
روی صندلی فلزی نشست و خیره به منظره ی برفی پشت پنجره، لحظه شماری کرد برای دیدن جان. عجیب بود که دونه های برف، حالا زیبا و دوست داشتنی به نظر میرسیدن!
*****
آسمون آبی و صاف، دست از باریدن برداشته و خبری از ابرهای بزرگ نبود. دونه های برف روی زمین سرد نشسته و همه جا رو سفید کرده بودن. دو تا پسر بچه ریزه میزه، تو حیاط بیمارستان بازی میکردن و گاهی از سر حواس پرتی، بین برف ها زمین میخوردن. خورشید بی جون میتابید و روز سرد، اما قشنگی به نظر میرسید.
نگاهش رو از پنجره ی مستطیل شکل اتاق گرفت و سمت دسته گل آفتاب گردون برگشت. بوی خوش گل های تازه و زرد رنگ آفتاب گردون، توی اتاق پیچیده بود و لبخند روی لب لوهان می اورد.
بعد از اینکه جان رو به بخش منتقل کردن، ییبو از بیمارستان بیرون زد تا از گل فروشی که یه خیابون با بیمارستان فاصله داشت، دسته گلی برای همسرش بگیره. یه دسته گل آفتاب گردون، مثل اونی که صبح روز قبل خرید. میخواست خاطره ی بدی که از گل آفتاب گردون تو سرش شکل گرفته بود رو از بین ببره و با یه خاطره ی قشنگ جایگزینش کنه. دوست نداشت هر بار که چشمش به گلبرگ های زرد آفتاب گردون میفته، جانی رو به بیاره که کف آشپزخونه روی زمین افتاده و نفس نمیکشه.
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...