Ch_172,173,174

423 151 59
                                    

شرمنده که دیروز آپلود نشد گایز یه سری مشغله ها داشتم و نشد خلاصه..
بر من ببخشایید اشتباهم را 🥺❤️
شبتونم بخیر💋✨









نیشخندی زد:

-از کجا میدونی؟ تو وقتی صدای برادرت رو شنیدی که بچه بود. صدای آدما بعد از بلوغ تغییر میکنه... چطور انقدر مطمئنی صدای برادرت همچنان خوبه؟

لو لبخندی زد و در جواب گفت:

-حسم بهم میگه! از این بابت مطمئم!

+بسیار خب خانم مارپل! من دیگه باید برم.. سلام منو به رفیقم برسون و ازش تشکر کن که کاری که ازش خواستم رو انجام داد!

لو با به یاد آوردن مردی که خودش رو به عنوان دوست ییبو معرفی کرده بود دوباره آب دهنش راه افتاد:

-آهههههههههه... خوب شد یادم انداختی! لعنتی این دوستت خیلی هاتهههه! تقریباً نصف دخترای روستا روش کراش زدن!










تک خنده ای کرد:

-ها... پس پدرسوخته قاپ همه رو دزدیده! البته اینجوریم نیست که خودش دلش بخواد. جونش واسه امگاش در میره! هیچ کسو جز اون پسره ی رو مخ نمیبینه!

دختر در جا وا رفت:

-وات د... جفت داره؟ اون یارو خودش امگا داره؟

با تعجب پرسید:

-مگه ندیدیش؟ پسر خوشگلیه! هر چند به عنوان یه امگا زیادی بنیه داره. دلیلشم من هنوز نفهمیدم!

لو که دیگه بیشتر از این نمیتونست شوکه بشه نق زد:

-خوب اینجوری که یه عالم جسد میمونه رو دستم! تکلیف اون دخترایی که روش کراش زدن چی میشه پس؟









سرش رو با تأسف تکون داد:

-اونا رو به دستان توانای خودت میسپرم... از راه دور هم بهت تسلیت و خسته نباشید میگم. فعلا باید برم.. مواظب خودت و بقیه باش و اگه اتفاقی افتاد سریع بهم زنگ بزن... باشه؟

+باشه... آم..

-بگو..

+بازم ممنونم که... به برادرم، خانواده م و اهالی روستام کمک کردی!

لبخند کوچکی زد و کمرش رو صاف کرد:

-قابلی نداشت! کاری نکردم!

صدای دخترک که میخندید به گوشش رسید:

-فعلا خدافظ...

+فعلا.











دایره ی قرمز رنگ رو لمس کرد و تماس پایان یافت. موبایل رو توی جیبش هل داد و از بالکن وارد اتاقش شد... همونطور که سیگاری گوشه ی لبش می‌گذاشت در رو باز کرد و از اتاق بیرون زد. بعد از بیرون کشیدن فندک قدیمیش از جیبش آتش زنه ی گردش رو دوبار چرخوند تا جرقه ش شعله ی کوچکی به وجود بیاره.

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Where stories live. Discover now