جلوی آینه ی قدیش ایستاده بود از توش به کار خدمتکار که داشت لباس رو سنجاق مخصوصش رو به یقه اش میزد نگاه میکرد خدمتکار بعد از تموم کردن کارش خم شد و کنار رفت
+کار لباستون تموم شد قربان.
نگاهی به خودش انداخت مثل همیشه مغرور و با اعتماد به نفس انگشتر مخصوصش رو تو دستش کرد و نگاهی بهش انداخت ماری که دهنش باز بود و دندونای نیشش آماده بودن تا توی پوست یه نفر فرو برن پوزخندی زد و عصاشو برداشت با بیرون اومدن از اتاقش بادیگارداش پشت سرش حرکت کردن بالای پله ها ایستاد و به هامان و پسری که کنارش بود نگاه کرد با صدایی که رگه های قدرت توش به وضوح به گوش میرسید توجهشون رو به خودش جلب کرد
–آآآه هامان...دوست قدیمی من.
هامان و پسر همراهش از جاشون بلند شدن منتظر موندن تا برایان از پله ها پایین بیاد و بشینه هامان با چهره ای که اصلا با حرفاش هماهنگ نبود لب زد
+برایان...از دیدنت خوشحالم.
روبه روش ایستاد و لبخند زد چهره ی ناراضی هامان ذره ای براش اهمیت نداشت حتی بیشتر بهش احساس قدرت میداد اون با لرزش مردک های فرد مقابلش از ترس و استرس یا چهره ی پژمرده از نا رضایتیشون احساس راحتی میکرد
–هوووممم...میدونم که اینطوره.
نگاهی به پسر کنار هامان انداخت که هیجان زده به نظر میرسید
–این پسر جوون رو بهم معرفی نمی کنی؟.
+آآآههه خب... اون پسرمه ، آدریان...وقتشه که یه چیزایی یاد بگیره.
با نشستن برایان هامان و آدریان هم اجازه نشستن گرفتن کل صورت و حالت های آدریان رو از نظر گذروند
–پس تو قراره بعد از پدرت به پسر من خدمت کنی.
+بله ، تا پای جونم به شما خدمت میکنم تا شما ازم راضی باشید.
هامان حتی لحن با ادبانه ای که از پسرش بعید بود رو هم تحسین نکرد تو چشمش انگار دوتا سگ گرسنه داشتن برای خوردن گوشت هم نقشه میکشیدن برایان خندید و یه دستش رو روی تاج کاناپه دراز کرد
–خوبه...خوبه...پس بزار اولین درس رو من بهت بدم... سعی کن زیر دست من نمیری...
خیلی رک و صریح گفت ، ترس به یکباره به آدریان رخنه کرد چون هیچ اثری از شوخی توی لحن برایان نبود که باعث بشه بخنده
–کار سختی نیست...فقط اگه کاری بر خلاف میل من انجام دادی تمام تلاشت رو بکن تا من نفهمم.
برایان اینو گفت چون امثال این پسر رو خوب میشناخت با نگاه اولش میتونست تا عمق روح به گند کشیده پسر رو ببینه اون باید یه سری چیزا رو متوجه میشد پس میشد گفت نصیحت خوبی رو به آدریان کرده لبخندش کم کم به خنده و خندش تبدیل به قهقه شد
YOU ARE READING
servants of love (بندگان عشق)
Romanceدر پی ناجی ات در خیابان زندگی قدم میزنی کیست؟ کجاست آن ناجی؟ تاریکی ، مهلت بده... شاید کسی مثل او ، درون تو در پی کس دیگریست در این ظلمت بی پایان عشقی رسوا کننده رشد میکند ، از تاریکیِ گناه مینوشد و بزرگ و بزرگ تر میشود و شما در راس آن عشق یکدیگر را...