وقتی کفش هاش رو دراورد و وارد خونه شد فهمید دیر رسیده. همین الانش هم انتظارش رو می کشیدن. با همه احوالپرسی کرد و کنار پدرش جا گرفت.
می دونست قراره درمورد قوانین شکار امسال حرف بزنن. به عنوان رئیس بعدی دهکده حق اظهار نظر داشت ولی فعلا ترجیح می داد پدرش چیزی بگه. تمام مرد های دهکده جمع شده بودن و اینطور به نظر می رسید که علاوه بر صحبت درمورد قوانین فصل شکار امسال موضوعات مهم دیگه ای هم هست که باید درمیون گذاشته بشه.
مادرش با سینی شربت توی سالن اومد و یکی از مرد ها به سرعت سینی رو ازش گرفت و به همه تعارف کرد.
پدرش سرفه ای کرد و گفت:
-همونطور که همتون می دونید فصل شکار امسال با سال های دیگه فرق داره.
دنگجو به عنوان یه دهکده کوهستانی که تنها ویژگی خاصش وجود رودخونه سفید بود می بایست برای پذیرایی برای شخص مهمی حاضر می شد.
-امسال ولیعهد دهکده ما رو برای اقامت و شکار انتخاب کردن. برای همین باید طور دیگه ای خودمون رو اماده کنیم.
چانیول احساس میکرد گوش هاش اشتباه شنیده. به نظر می رسید بعضی ها از این موضوع خبر داشتن و بعضی هم مثل چانیول با شنیدنش یکه خوردن.
-ا... این یه افتخار برای دهکده دورافتاده ماست.
پدرش غمگین به نظر می رسید. اگر بحث شکار بود قطعا می بایست خوشحال میشد و دستور اماده سازی می داد اما پدرش اصلا اشتیاقی نداشت.
-جونگین، لوهان شما همراه با چانیول فردا برای خرید به شهر برید. خانم ها زحمت غذا رو میکشن درسته؟
خانم که اشپزخونه و ورودی اشپزخونه رو پر کرده بودن سری تکون دادن.
-ما مرد ها هم فردا سر زمین می ریم.
خونه کم کم خالی شد و چانیول کنار در ایستاده بود و مهمون ها رو بدرقه میکرد. تمام مدت منتظر فرصت بود تا با پدرش حرف بزنه. یکی از پیرمرد ها روی شونش کوبید و حواسش رو جمع کرد.
-چه قد بلند شدی پسرم.
چانیول لبخندی زد و خجل دستی پشت گردنش کشید.
-ممنونم.
-اگر من هم پسری مثل تو داشتم دیگه از خدا چی میخواستم اخه؟
لوهان برای اینکه چانیول رو نجات بده دست پیش گرفت.
-پدر بزرگ از اینطرف
و عصای پیرمرد رو سریع به دستش داد. چانیول سری به نشانه تشکر برای لوهان تکون داد و با بدرقه اخرین مهمون ها درب ورودی رو قفل کرد.
-بابا
پدرش توی اتاق رفته بود تا لباس هاش رو دربیاره و حموم بره.
YOU ARE READING
𝐒𝐔𝐍𝐅𝐋𝐎𝐖𝐄𝐑🌻
Fanfictionکی میگفت شاهزاده سوار بر اسب سفید فقط توی قصه ها وجود داره؟ اگر بهش باور داشته باشی و دنبالش بری قطعا پیداش میکنی. برای بکهیون شاهزاده رویاهاش هیچ اسب سفیدی نداشت حتی پول خرید اسب سفید رو هم نداشت. اما حاضر بود با کتونی های سفید دنبالش بیاد و در...