پارت بیست و هشت

131 52 11
                                    


جان به ناچار نشست. دخترها به کیفهایشان اکتفا نکردند. بعد از زمین گیر شدن حریف، با پاشنه ی کفش به جانش افتادند.

جیمی بعد از یک ربع کتک خوردن، به کمک مغازه دار و تعدادی از مردم از دست دخترها نجات پیدا کرد. از سرش خون می آمد و تمام تنش کوفته بود. به دنبال دوستانش گشت و آنها را خندان در فاصله ای نه چندان دورتر، ایستاده در گوشه ای از خیابان روبرو دید. به سمتشان رفت. عصبانی بود:"شما حیوونهای نامرد... شما آشغالا... آخ... فقط همونجا وایسادین و نگاه کردین... ازتون بیزارم... دیگه واسم مردین..."
جیمی به سمتشان میرفت و فحش میداد. ییبو و مارک خونسردانه می خندیدند. جان نگران به سمتش رفت تا دست پسران لنگان و زخمی را بگیرد. اما جیمی او را پس زد:"عمرا دیگه دوستی مثل شماها داشته باشم... ولم کنین..."
جان خشکش زد. جیمی قصد داشت این دوستی را تمامش کند!؟ اما او نمی توانست دوستی مانند او را ول کند. شوکه به ییبو و مارک بی خیال نگاه کرد. آنها با دور شدن جیمی دنبالش رفتند. مارک گفت:"اووووو... یکی اینجا بدجور ضایع شده..."
ادامه ی حرف او ییبو گفت:"نه تنها بدجور ریده که بدجورم از خجالتش در اومدن"
جیمی بی توجه به صدای خنده ی و تیکه هایشان راه میرفت. جان نگران بازوی ییبو را گرفت:"بس کنین ییبو... اون واقعا حالش خوب نیس"
ییبو نیشخندی زد:"نگران نباش الان میبرمیش پسر دکتر سکسی تا راست و ریستش کنه..."
با رسیدن به موتورهایشان، همگی ایستادند. مارک نیشخند زنان به سمت موتورش رفت. سوار موتورش شده آن را روشن کرد. جیمی بدون هیچ حرفی، پشت او بر روی موتور نشست. جان متعجب به آنها نگاه میکرد. مارک زودتر از ییبو حرکت کرد. ییبو بعد از روشن کردن موتورش به جان شوکه نگاه کرد:"نمیپری بالا؟"
جان متعجب پرسید:"میام... اما مگه جیمی نگفت دیگه نمیخواد دوستتون بمونه... پس چرا الان؟!"
ییبو با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد:"خیلی باحالی پسر... فکر کردی جدی میگه؟ اولین بارش نبود... همیشه ازین گوه ها میخوره... بپر بالا"
جان شگفت زده و گیج پشت ییبو بر روی موتور نشست و متوجه ی خنده های ریز و تو دماغی ییبو بود.

هر چهار سوار پانزده دقیقه ی بعد مقابل بیمارستان هارو متوقف شدند. بعد از پیاده شدن و پارک موتورها، به سمت اورژانس بیمارستان رفتند.

مارک و ییبو دنبال هارو میگشتند. دو نفر از پرستاران بخش مشغول استریل کردن زخم های جیمی شدند. مارک با هارو تماس میگرفت اما او جوابی نمیداد.

اصرار پسرهای برای پیج کردن دکتر جوان، نتیجه نداد. برای جان این رفتار پرستاران بخش عجیب بود. آنها جدی و خشن جواب دوستانش را می دادند. جان به سمت میز پرستاران رفت:"میشه به دکتر هارو بگین بیاد؟ واقعا فوریه"
مرد پرستار به سمت جان چرخید. نگاهی به چهره ی معصوم او انداخت:"تو هم با اینایی؟"
جان سرش را تکان داد:"بله"
مرد اخم کرد:"تا حالا با اینا ندیدمت... جدیدی؟"
آن روز جان به اندازه ی تمام عمرش بارها شوکه شده بود:"بله؟ بله... جدیدم... اما مگه شما می شناسیدشون؟"
مرد پرستار پوزخندی عصبی زد:"میشناسمشون؟ اینجا همه میشناسنشون... وقتی هر ماه یکی دو بار اینجا باشن دیگه غریبه نیستن..."
دهان جان باز ماند. تازه دلیل این رفتار کادر درمان و بی جواب ماندن تماسهای مارک به هارو را فهمید. با این حال، جیمی و درمانش در الویت قرار داشت:"متوجه ام اما میشه این یه بارو بگین دکتر بیان؟"
به نظر می آمد مرد پرستار در حال نرم شدن است اما با پیچیدن صدای مارک در بلندگوی بیمارستان مرد پرستار عصبی چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. مارک میکروفون بخش پرستاری را گرفته و با تغییر صدایش دو بار اعلام کرد:"دکتر سکسی به بخش اورژانس... دکتر سکسی به بخش اورژانس"
میکروفون از دست مارک قاپیده شد. مرد پرستار با چشمانی سرخ از عصبانیت به سمت جان چرخید:"باید حدس میزدم تو هم لنگه ی اونایی... خوب حواسمو پرت کردی..." پرستار خشمگین به یکی از همکارانش اشاره کرد:" به نگهبانی بگین بیاد.... اونی که آسیب دیده رو بذارین تو بخش بمونه... اما اینا رو پرت کنه بیرون..."

مارک میخندید و سعی داشت از دست مرد نگهبان که مردی میانسال و چاق بود فرار کند. ییبو قهقهه میزد و جیمی آخ گویان از درد با دیدن مسخره بازی دوستش می خندید. جان همچنان شوکه و شرمنده به رفتار دوستانش خیره بود.

کم کم بخش شلوغ شد و با بازی گریز و فرار ییبو و مارک در بخش، بیماران و مجروحان دیگر هم می خندیدند. در میان بهم ریختگی بخش، صدای بلند مردی سفید پوش، با موهایی مشکی توجه همه را به او جلب کرد:"اینجا چه خبره؟ زنگ بزنین پلیس..."
هارو پشت مرد ایستاده بود. خدش را جلو انداخت:"آقای دکتر نه... خواهش میکنم... خودم الان اوضاعو درستش میکنم... بهم اجازه بدین"
مرد عصبانی به هارو نگاه کرد:" بسیار خب... پس بهتره زودتر این اوضاعو درست کنین ... در ضمن
دکتر هارو... شما به زودی وارد محیط حرفه ای میشین... بهتر نیست دور این اوباشو خط بکشین؟"

دکتر عصبانی به سمت سر پرستار بخش چرخید:"دیگه از ورودی بیمارستان این آدما رو پذیرش نمیکنین حتی اگه در حال مرگ بودن"

این اخطار نشان دهنده ی مقام و جایگاه مرد بود. ریاست بیمارستان بعد از این اخطار از آنجا رفت. هارو شرمنده و عصبی سرش را بالا آورد و نگاهی به دوستانش انداخت. چهره اش برای جان ناخوانا بود. جان توانسته بود مرز دیوانگی های دوستانش را ببیند.  

The Blue Dream / رویای آبیWhere stories live. Discover now