🐞اترس🐞
چند هفته ای از ترخیص شدنم میگذشت.
دیگه رسما معلوم بود باردارم.با احساس تهوه ای از جام بلند شدم و سمت سرویس دوییدم.
خم شدم و هر چی خورده بودم و نخورده بودم رو بالاآوردم.نشستن دست هاش روی پشتم حالم رو بهم میزد.
وقتی پشتم رو نوازش کرد اشک هام همراه آبی که به صورتم میخورد ریخت و راهی شد.وقتی سرم رو بالا آوردم برگشتم سمتش و دستش رو پس زدم.
حرصی از مچ دستم گرفت و چسبوندم به خودش و خیره به چشام لب زد:
هنوز که روت زیاده کوچولوی زیبا...دستش رو سمت باسنم برد و لباش رو روی گردنم گذاشت که لرزیدم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
هه...با اینکه توی این مدت هنوز بهم علاقه ای نداری اما مثه همیشه خاص و دوست داشتنی هستی!دستش که زیر پیرهنم و روی شکم نشست به چشاش چشم دوختم و با لبخندی گفت:
دیگه داشتم ناامید میشدم بتونی برام یه بچه عین خودت بیاری!قطره ی اشکی روی گونه ام چکید و لب زدم:
لطفا بزار...بزار...برم...یهو عصبی از فکم گرفت و گفت:
ببینم هوس کردی زنده زنده چالت کنم وقتی این بچه به دنیا اومد...هوم؟!اشک هام بیشتر جاری شد.