🐞اترس🐞
بیشتر فکم رو میون انگشت هاش فشرد و گفت:
نشنیدم بگی فهمیدم!سریع سری تکون دادم و گفتم:
فهمیدم...فهمیدم!لباش رو روی لبام کوبید و کام عمیقی ازش گرفت و یهو بغلم کرد و سمت تخت بردم و روم خیمه زد.
ترسیده به چشاش چشم دوختم.
پوزخندی زد و گفت:
چیه کوچولوی معراج ترسیدی؟!چشام رو بستم و هق زدم.
بی توجه لباش رو روی گردنم گذاشت و مک های عمیقی روش نشوند که نتونستم صدای ناله ام رو کنترل کنم.
نفسم بند اومده بود از شدت مک هاش و فشار پوست ظریفم بین لب هاش.از بازوش چنگی گرفتم و ناتوان لب زدم:
آه...نفس...لطفا...هق...آممم...هق...دست رو لبام گذاشت و به بوسه هاش شدت داد که جیغ خفه ای کشیدم و یهو زیر شکمم تیر کشید.
جیغ بلندتری از درد زیر شکمم کشیدم.
کمی عقب کشید و به صورت جمع شده از دردم چشم دوخت و با اخمی گفت:
چته بچه چرا اینجوری میکنی باز دردت گرفته؟!به دستم که روی شکمم بود نگاهی کرد و عصبی گفت:
میگم درد داری لعنتی؟!هق بلندی زدم و سری تکون دادم.
وضعیتم واقعا بد بود.
فشار روانی کمتر از درد شکمم نبود.