🌼راوی🌼
با اخمی عمیق بغلش کرد و سمت تخت بردش و سریع به دکترش زنگ زد.
کنارش روی تخت نشست و به صورت خیس از اشکش چشم دوخت.
با اینکه میدونست اترس هیچ وقت از اون مرتیکه چشم برنمیداره و عاشقش میمونه باز هم سعی داشت پیش خودش نگه دارتش و بزور هم که شده اون رو عاشق خودش بکنه!پیش خودش فکر میکرد که حضور یه بچه از خون خودش و اترس میتونه زندگیشون رو تغییر بده اما خب میدونست که اترس معشوقه ی کس دیگه هست و مهر کس دیگه ای توی دلش نشسته.
دستش رو سمت صورتش برد و اشک هاش رو پاک کرد.
اترس ترسیده و دلخور بهش چشم دوخته بود.
لبخندی به زیبایی چشمگیرش زد.
آدم آنچنان بدی نبود اما خب زندگی کاری کرده بود باهاش که بد بشه.پول و مقام و عمارت های جورواجوری که داشت و ساخته بود و خریده بود اخلاق و رفتارش رو هم عوض کرده بود توی این سال ها.
شده بود یه آدم پول پرست و خودخواه که هر چیزی رو که میخواد باید با چنگ و دندون هم که شده بدستش بیاره!
خم شد رو صورت پسری که عین ماه بی نقص بود و لباش رو روی لباش گذاشت و بوسید و خیره به چشاش لب زد:
هیچ وقت سعی نکن بلایی سر این بچه بیاری...اگه این بچه چیزیش بشه تو هم به سرنوشت اون دچار میشی...فهمیدی؟!