🐞90🐺

65 5 0
                                    


🐺علی احسان🐺

با ایمان مشغول بررسی پرونده ای بودیم که باید برای اسیر کردنشون و به دام انداختنشون جمع میکردیم.

علیسان توی بغل یکی از سربازها که این روزها زیاد توی دفتر ایمان میدیدمش نشسته بود و به طرز عجیبی خیلی باهاش صمیمی شده بود.

لبخندی به علیسان زدم و گفتم:
خوشگل بابا گرسنه ات نیست که عمو پیام رو بفرستم برات یه چیزی بگیره و بخوری؟!

پیام با لبخندی روی صورت علیسان رو بوسید و گفت:
به روی چشم...حاضرم کل وقتم رو برای این فسقل خوشگل بزارم!

ایمان لبخندی بهشون زد و گفت:
خب برین بگردین...من و علی هم به کارمون میرسیم!

متعجب به ایمان چشم دوختم.
غیر ممکن بود که بزاره سربازی خلاف قانون پاش رو از اداره بزاره بیرون.

علیسان با ذوق گفت:
آره بابایی جونم بزار بریم!

خندیدم به ذوقش و کیف پولم رو درآوردم و کارتم رو گرفتم سمت پیام و گفتم:
ببرش هر چی خواست براش بگیر...

اخمی کرد و در حالی که علیسان رو بغل کرده بود گفت:
بزارین جیبتون جناب سروان...من خودم میخوام بگردونمش!

لبخندی زدم و گفتم:
لطف میکنی گل پسر...اما...

ایمان دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
بزار ببرتش تهش اینه که به عنوان پاداش چند روز مرخصی بهش میدم!

سری تکون دادم که پیام با لبخند خاصی به ایمان چشم دوخت و احترام نظامی گذاشت و بعد از تشکری از اتاق بیرون رفتن.

بعد از خروجش ایمان با لبخند ملیحی گفت:
فکر کنم متوجه شدی که چخبره...نه؟!

لبخندی زدم و گفتم:
خب یه جورایی اما موندم کدومتون داره مقاومت میکنه واسه اعتراف کردن...هوم؟!

تکخنده ای زد و گفت:
خب اون با نگاه هاش داره همه چیز رو نشونم میده و اونی که داره ناز میاد داداش ایمانته...خنده...

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Where stories live. Discover now