⚡ایمان⚡
به قدری مشغول پرونده بودیم که وقتی هوا تاریک شد متوجه نشدیم.
خبری از پیام و علیسان هم نبود.
علی احسان به گوشیش زنگ زد که علیسان رو برگردونه که گفت توی ترافیک مونده و برای همین دیر کرده.
حدودا یه ربع بیست دقیقه منتظرشون بودیم که بالاخره اومدن.
علیسان توی بغلش خواب بود.علی احسان با لبخندی از پیام تشکر کرد و علیسان رو از توی بغلش گرفت و گفت:
باز هم اگه خواستی میتونی باهاش وقت بگذرونی گل پسر!پیام لبخندی زد و گفت:
خیلی پسر گلی تربیت کردین...توی راه داشت نصیحتم میکرد که تنها نمونم و برای خودم آستین بالا بزنم!هر دومون از شیرین زبونی های علیسان خبر داشتیم.
خندیدیم و تایید کردیم.
علی احسان زد روی شونه پیام و گفت:
پس گوش بده بهش...میگن توی قلب بچه ها یه فرشته لونه کرده که عین حقیقت رو به آدم های اطرافشون نشون میده!پیام لبخندی زد و با نگاهی پر از حسرت و زیر چشمی بهم نگاه کرد که البته من به علی احسان چشم دوختم و نشون ندادم که دیدمش.
وقتی علی احسان خداحافظی کرد و رفت از پشت میزم بلند شدم و رو به پیامی که سر به زیر منتظر حرف زدنم بود نگاهی کردم و گفتم:
مرخصی...برو و امشب رو استراحت کن و فردا هم نمیخواد بیای اداره!بعد حرفم مشغول جمع کردن پرونده ها شدم که پیام احترامی گذاشت و با گفتن خداحافظی ضعیفی از اتاق خارج شد!