💣ایمان💣
در اتاقم رو قفل کردم و با خستگی از پله های رو به حیاط اداره پایین اومدم.
خواستم سمت ماشین برم که صدایی به گوشم خورد.
توی این وقت شب باید همگی رفته باشن اردوگاه و خوابگاه برای استراحت.به نظر صدا از توی پارکینگ میومد.
آروم آروم سمت ماشینم که توی پارکینگ بود رفتم.نگاهی به سر تا سر پارکینگ انداختم کسی نبود.
وقتی به ماشینم رسیدم و خواستم سمت در راننده برم کسی که عامل صدا بود رو پیدا کردم که روی زمین نشسته بود و با سنگ های ریزی که روی زمین بود به دیواره ی پارکینگ میزد.با دیدنم هول کرده از جاش بلند شد و احترامی گذاشت و گفت:
شب بخیر قربان!با اخمی متعجب لب زدم:
میدونی ساعت چنده پسر؟!چرا نرفتی استراحت کنی؟!به چه حقی قوانین رو زیر پات میزاری؟!سرش رو پایین انداخت و گفت:
نمیخواستم وقتی شما خسته هستین رانندگی کنین...میشه...میشه برسونمتون؟!بی اختیار لبخندی روی لبم نشست.
شاید بعد مدت ها کسی رو پیدا کرده بودم که نگرانم بشه!به سر تا پاش چشم دوختم.
تقریبا هم قد بودیم اما اون درشت تر بود و چهره اش برخلاف ادبی که داشت شیطون میزد.سمتش قدم برداشتم و کیفم رو کوبیدم تخت سینه اش و رفتم سمت در شاگرد و قبل از نشستن لب زدم:
بشین برسونم و بعد با همین ماشین برگرد و فردا صبح بیا دنبالم!با ذوق چشمی گفت که با لبخندی روی صندلی نشستم و نشست پشت فرمون و کیفم رو گذاشت روی صندلی عقب و خواست ماشین رو روشن کنه که گفتم:
ممنون بخاطر توجهت پسر خوب!