🐞93🐺

58 5 0
                                    


💣ایمان💣

متعجب لبخندی زد و گفت:
خواهش میکنم...من همیشه میبینم که چقدر زحمت میکشین...

از رسمی حرف زدنش حس خوبی نداشتم و میون حرفش لب زدم:
راحت باش...اینجا دیگه محل کار نیست...میدونم داری عذاب میکشی بس که مودب بودی!

هر دو خندیدیم به حرفم.
نفسی گرفت و گفت:
واقعا ممنونم که نجاتم دادی!

لبخندی زدم و گفتم:
به ریخت و قیافه ات هم نمیاد همیشه مودب باشی و میخوره شیطونی هات بیشمار باشه...درسته؟!

خندید و دستی به موهاش کشید و گفت:
آره خب همچین پسر پاکیم نیستیم!

اخمی کردم.
بیشتر میخواستم بشناسمش.
کمی برگشتم سمتش و لب زدم:
اون وقت چه کارهایی میکنی؟!

لبخند با استرسی زد و گفت:
خب...مثلا یکی دو باری قمار کردم برای پول و با یه گربه تصادف کردم و در رفتم و یه باری محض کنجکاوی مواد کشیدم اما بعدش به غلط کردن افتادم و حالا گه گاهی سیگار میکشم و...

چی توی چشام و حرف هام دید که اینقدر راحت باهام حرف میزد؟!
از اینکه به همین زودی بهم اعتماد کرده لبخندی زدم و لبخندم رو پشت لبای بسته ام پنهان کردم.

موقع رانندگی وقتی گه گاهی به چشام نگاه میکرد از حالت نگاه هاش خوشم میومد.

سری تکون دادم
میخواستم اذیتش کنم.
با همون اخم لب زدم:
خب...دیگه چی؟!

وقتی لحن جدیم رو دید نگاهش پر از ترس شد و گفت:
دیگه...دیگه همین...ببخشید...غلط کردم...

معذرت خواهیش رو با تمنا گفت که نتونستم نخندم و خندیدم.

دستم رو روی دوشش گذاشتم و گفتم:
نترس قرار نیست نظرم بابتت عوض بشه...توی محل کار فقط وظیفه ات اینه به قوانین پایبند باشی و بیرون محل کارت هر کاری کنی به خودت مربوطه!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz