🌈راوی🌈
وقتی رسیدن خونه و وارد حیاط شدن با جدیت رو بهش گفت:
گوشه ی حیاط پار کن ماشین رو و سریع پیاده شو!با مادربزرگش زندگی میکرد.
خونه ی سنتی بود با حیاط بزرگی که حوضی وسط بود و کلی گل و گیاه و درخت و باغچه ی بزرگی که گوشه ی حیاط بود.پیام با لبخندی به منظره ی مقابلش چشم دوخت.
وقتی چنین زیبایی رو به چشم دید حتی از تنبیه شدن هم اباعی نداشت.وقتی ماشین رو نگه داشت ایمان سریع پیاده شد و رفت پیش پیرزنی که داشت با عصاش از پله های کاشی مانند پایین میومد.
از ماشین پیاده شد و وقتی پیرزن بهش نگاه انداخت دست روی سینه اش گذاشت و کمی خم شد و با لبخندی گفت:
سلام مادر جان...ببخشید مزاحمتون شدم نصف شبی!پیرزن لبخندی زد و رو به ایمانی که از بازوش گرفته بود تا یه وقت از روی پله ها نیوفته با اخمی گفت:
این پسر جوون رو وادار کردی برسونتت مادر؟!این جوون ها درسته سرباز هستن و باید آموزش ببینن اما خب انصاف تو کجا رفته؟!پیام زیر پوستی ذوقی به این طرفداری کرد.
ایمان اخمی به ذوقش نشون داد و گفت:
حقشه...بیخودی مسیر رو طولانی کرده و سر تایم خاموشی نرفته به خوابگاهش!