☀حسین☀به آرومی چشام رو باز کردم.
هنوز خسته بودم و دیشب کلی درس خونده بودیم.سرش روی سینه ام بود.
هر دو پیرهنی تنمون نبود و این موضوع معذبم میکرد!توی همین فکر بودم که چجوری روی تخت لخت کنار هم سر درآوردیم که چشاش رو باز کرد و لبخندی زد و لباش رو گوشه ی لبم گذاشت و بوسید و گفت:
صبح بخیر عزیز عرفان!لبخندی به لحن مهربونش زدم اما یهو اخمی کردم و مشتی به بازوش زدم و گفتم:
ببینم به چه اجازه ای پیرهنم رو درآوردی؟!آروم خندید و یهو روم خیمه زد و گفت:
خب حسینم اتاقت گرم بود میترسیدم بدن عشقم گرما زده بشه...لبخندی میون اخم هام نشست.
دیگه دست خودم نبود وقتی اینجوری دلبری میکرد نسبت بهش ریکشن نشون میدادم!خندید و روی پیشونیم رو بوسید و خیره به چشام لب زد:
یه چیزی بخوام نه نمیاری؟!سوالی نگاهش کردم که نگاهش رو سمت لبام برد و قلبم رو به تپش واداشت!
لباش رو نزدیک و نزدیک تر آورد و جوری که گرمای نفس هاش روی لبام پخش میشد لب زد:
میخوام یه بار دیگه...اونقدری بابت حس کردن اون گرما وسوسه شده بودم که دیگه نزارم به حرف هاش ادامه بده و سرم رو بالا کشیدم و لبام رو کوبیدم روی لباش!