از پنجره ی اتاقش به منظره ی بیرون نگاهی انداخت..
نگاه ارباب و رایتی،برای جنی معنای خاصی داشت..!
دقیقا نگاهی که جنی به مردمش داشت..!
اره درسته..!
جنی کیم...همون دختری بود که بدون کوچکترین زحمتی تربیت شده بود و هر چیزی که درخواست میکرد و اراده میکرد..براش اماده و حاضر بود..!
برای همین هم هیچوقت سر هیچ چیزی اذیت نشد و همیشه احساس راحتی میکرد..!
در همین لحظات بود که مادرش به اتاقش اومد و با نگاه به عظمت و سرافرازی دخترش،بهش بالید و لبخندزنان رو بهش با لحنی قاطع گفت:«جنی...!،پدرت باهات کار داره،منتظرت میمونم تا بیای..!»و سپس اون رو تنها گذاشت و سپس کنار همسرش رفت..
جنی،اهسته نگاهشو از منظره ی بیرون به در خروجی تغییر داد..
نفس عمیقی کشید و برخلاف میلش پیش خانوادش رفت..
خانواده ای که همیشه اون رو تحت فشار قرار می دادند و قدرت تصمیم گیری رو ازش می گرفتند..!
فقط به خاطر قدرت و منافعشون..!
جنی،روی صندلی که براش قرار داده شده بود...نشست و بدون هیچ حرفی فقط بهشون خیره موند..!پدرش،رو به تنها فرزند و دخترش با لبخندی شیرین و لحنی صمیمی گفت:«خوش اومدی دخترم..!،ازت خواستم بیای اینجا تا خبر مهمی رو باهات در جریان بذارم،همونطور که در جریانی...بیشتر بانو های قصر در حال سر و سامون گرفتن و ازدواج کردن هستند،من بهتر دونستم که این پیشنهاد رو به توهم بدم..!،من فرد عاقل و مناسبی رو برات در نظر دارم،اون فرد هم شاهزاده چهارم شاهزاده کای هست»
جنی بدون هیچ مکثی و حتی فکری سریع گفت:«نه،خوشحال میشم این بحث رو برای همیشه تمومش کنید..!»پدر،عصبانی شد و با ابرو هایی در هم رفته رو بهش دادزنان گفت:«کافیه دیگه..!،خجالت بکش جنی،من اینطور تربیتت نکردم..!،دختر من انقدر بی پروا و گستاخ نبود!»
جنی،مثل همیشه اهسته و با خونسردی تمام در جواب پدرش گفت:«نه پدر..!،من بی پروا نیستم،من...فقط دارم در مورد زندگی شخصیم تصمیم میگیرم،این...بی پروایی نیست،شجاعته..!»
پدرش با عصبانیت رو بهش با صدای بلندتری گفت:«جنیی...!»
جنی،با خونسردی نفس عمیقی کشید و ابرویی بالا انداخت و با چهره ای سرد گفت:«از این به بعد هم...لطفا در این مورد حرف نزنید،دوست ندارم چیزی بشنوم..چون اگر بشنوم،قطعا دیگه تحمل نمیکنم..!»و بعد تموم کردن حرفش،سریع سالن قصر رو ترک کرد..
پدر،سعی کرد خودش رو کنترل کنه و نفس عمیقی کشید و رو به همسرش گفت:«لی ان..دیگه نباید این رفتارش رو تحمل کنیم،اون هرچه زودتر باید یه وارث برای این قصر بیاره...ما که قرار نیست تا ابد خان و پادشاه و ملکه ی این قصر و کاخ باشیم..!»
لی ان،با کلافگی نفس عمیقی کشید و دستش رو در نزدیکی صورتش گذاشت..
پدر،انقدر از رفتار گستاخانه جنی کلافه شده بود که سریع سالن رو به مقصد جلسه ی وزرا ترک کرد..
لی ان..مادر جنی خسته سرش رو روی میز قرار داد و در فکر فرو رفت..نگرانی اون ها قابل درک بود..!
درسته که اون ها رفتار تندی داشتند..
ولی در اصل نگران جنی بودند و قصد داشتند جنی تا ابد شاهدخت و ملکه ی این قصر بمونه...!
قصری که به قول خودشون متعلق به بانوی قصر بانو کیم هست..!سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه 🤍💅
YOU ARE READING
𝙋𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙙𝙖𝙧𝙠𝙣𝙚𝙨𝙨
Fanfiction"از عرش به فرش رسیدن چه حسی داره جنی کیم؟!" میتونی باز هم احساس غرور و افتخار داشته باشی.. میتونی باز هم خودتو شاهدخت این قصر بدونی.. ولی یادت نره..! تو باز هم...باز هم همون پادوی بی ارزش باقی می مونی..!