𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏

289 37 2
                                    

از پنجره ی اتاقش به منظره ی بیرون نگاهی انداخت..
نگاه ارباب و رایتی،برای جنی معنای خاصی داشت..!
دقیقا نگاهی که جنی به مردمش داشت..!
اره درسته..!
جنی کیم...همون دختری بود که بدون کوچکترین زحمتی تربیت شده بود و هر چیزی که درخواست میکرد و اراده میکرد..براش اماده و حاضر بود..!
برای همین هم هیچوقت سر هیچ چیزی اذیت نشد و همیشه احساس راحتی میکرد..!
در همین لحظات بود که مادرش به اتاقش اومد و با نگاه به عظمت و سرافرازی دخترش،بهش بالید و لبخندزنان رو بهش با لحنی قاطع گفت:«جنی...!،پدرت باهات کار داره،منتظرت میمونم تا بیای..!»

و سپس اون رو تنها گذاشت و سپس کنار همسرش رفت..
جنی،اهسته نگاهشو از منظره ی بیرون به در خروجی تغییر داد..
نفس عمیقی کشید و برخلاف میلش پیش خانوادش رفت..
خانواده ای که همیشه اون رو تحت فشار قرار می دادند و قدرت تصمیم گیری رو ازش می گرفتند..!
فقط به خاطر قدرت و منافعشون..!
جنی،روی صندلی که براش قرار داده شده بود...نشست و بدون هیچ حرفی فقط بهشون خیره موند..!

پدرش،رو به تنها فرزند و دخترش با لبخندی شیرین و لحنی صمیمی گفت:«خوش اومدی دخترم..!،ازت خواستم بیای اینجا تا خبر مهمی رو باهات در جریان بذارم،همونطور که در جریانی...بیشتر بانو های قصر در حال سر و سامون گرفتن و ازدواج کردن هستند،من بهتر دونستم که این پیشنهاد رو به توهم بدم..!،من فرد عاقل و مناسبی رو برات در نظر دارم،اون فرد هم شاهزاده چهارم شاهزاده کای هست»
جنی بدون هیچ مکثی و حتی فکری سریع گفت:«نه،خوشحال میشم این بحث رو برای همیشه تمومش کنید..!»

پدر،عصبانی شد و با ابرو هایی در هم رفته رو بهش دادزنان گفت:«کافیه دیگه..!،خجالت بکش جنی،من اینطور تربیتت نکردم..!،دختر من انقدر بی پروا و گستاخ نبود!»
جنی،مثل همیشه اهسته و با خونسردی تمام در جواب پدرش گفت:«نه پدر..!،من بی پروا نیستم،من...فقط دارم در مورد زندگی شخصیم تصمیم میگیرم،این...بی پروایی نیست،شجاعته..!»
پدرش با عصبانیت رو بهش با صدای بلندتری گفت:«جنیی...!»
جنی،با خونسردی نفس عمیقی کشید و ابرویی بالا انداخت و با چهره ای سرد گفت:«از این به بعد هم...لطفا در این مورد حرف نزنید،دوست ندارم چیزی بشنوم..چون اگر بشنوم،قطعا دیگه تحمل نمیکنم..!»

و بعد تموم کردن حرفش،سریع سالن قصر رو ترک کرد..
پدر،سعی کرد خودش رو کنترل کنه و نفس عمیقی کشید و رو به همسرش گفت:«لی ان..دیگه نباید این رفتارش رو تحمل کنیم،اون هرچه زودتر باید یه وارث برای این قصر بیاره...ما که قرار نیست تا ابد خان و پادشاه و ملکه ی این قصر و کاخ باشیم..!»
لی ان،با کلافگی نفس عمیقی کشید و دستش رو در نزدیکی صورتش گذاشت..
پدر،انقدر از رفتار گستاخانه جنی کلافه شده بود که سریع سالن رو به مقصد جلسه ی وزرا ترک کرد..
لی ان..مادر جنی خسته سرش رو روی میز قرار داد و در فکر فرو رفت..

نگرانی اون ها قابل درک بود..!
درسته که اون ها رفتار تندی داشتند..
ولی در اصل نگران جنی بودند و قصد داشتند جنی تا ابد شاهدخت و ملکه ی این قصر بمونه...!
قصری که به قول خودشون متعلق به بانوی قصر بانو کیم هست..!







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه 🤍💅

𝙋𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚𝙨𝙨 𝙤𝙛 𝙙𝙖𝙧𝙠𝙣𝙚𝙨𝙨Where stories live. Discover now