همه افرار خانواده شیائو در پذیرایی خونه جمع شده بودن و منتظر ییبو و ژان بودن.
خانم شیائو با ظاهر آروم و خونسردی که همیشه حفظش می کرد کنار ژو چنگ نشسته بود و با محبت به اون و شوان لو که مشغول بحث بودن نگاه می کرد. با اینکه از برگشتن آقای شیائو خوشحال بود، اما می دونست اتفاقات خوبی قرار نیست بیفته. به وضوح حدس می زد برگشتن آقای شیائو رو زندگی همشون اثر می زاره و ممکنه سختی های زیادی بهشون بده؛ اما هنوز هم به اندازه قبل اطمینان داشت که با تمام توانش از عزیزانش مراقبت می کنه و هیچ وقت اجازه نمی ده چیزی اذیتشون کنه.
با دیدن ییبو و ژان که از پله ها پایین می اومدن، دست از افکار درهم و برهمش کشید و با لبخند بهشون نکاه کرد.
اون دو نفر همیشه باهم کل کل داشتن؛ از وقتی بچه بودن باهم بحث می کردن و همیشه این ییبو بود که طاقت نمی آورد و زودتر با شکلات از دل ژان در می آورد.
" به به بلاخره منت گذاشتین بیاین پایین! "
و درسته مثل همیشه ژو چنگ دوباره غر غر هاش رو شروع کرده بود.
" گا گا بس کن دیگه چرا شبیه پیرزنا همش غرغر می کنی؟ "
با تموم شدن حرف ژان ژو چنگ مجسمه کوچیکی که روی میز بود رو برداشت و به طرفش پرت کرد که ییبو زودتر پیش دستی کرد و سر ژانو تو گردنش پنهون کرد.
" جیانگ ژو چنگ! دفعه آخرت باشه داری اذیتش می کنی وگرنه جوری کتکت می زنم که نفهمی روزه یا شب "
ییبو با چشمایی که هر لحظه ممکن بود ژو چنگ رو قتل عام کنه بهش خیره شد و گفت. بعد هم به طرف ژان برگشت و مشغول نوازش کردن گونه هاش شد.
شوان لو تمام مدت به اونا خیره بود و می خندید. خانم شیائو که از بچه بازی اونها خسته شده بود کلافه بهشون نگاه کرد و کفت:
" چرا شما ها بزرگ نمی شین؟ خرس گنده شدین اما هنوزم تو سر و کله همدیگه می زنین "
" اول اون شروع کرد "
ییبو گفت و چشم غره ایی به ژو چنگ رفت.
" دلم می خواد شروع می کنم به تو چه؟ "
" میشه بس کنین؟ دیگه واقعا داره بی مزه میشه. آ چنگ توهم بهتره دیگه به این عادت کنی، ییبو نامزد ژانه "
ژو چنگ بعد از شنیدن حرف شوان لو بی خیال شونه بالا انداخت و مشغول خوردن میوه شد.
" بچه ها بهتون گفتم اینجا جمع بشین چون می خوام راجب موضوعی باهاتون حرف بزنم "
با شنیدن صدای خانن شیائو توجه همه بهش جلب شد.
" می دونین که فردا پدرتون بر می گرده و ما افراد زیادی رو دعوت کردیم تا تو جشن شرکت کنن. این افراد شامل همه دوستامون و شرکای کاری پدرتون هم میشه؛ که این یعنی لین مائو هم دعوته "
" چی؟ "
صدای متعجب همه بیرون اومد.
" اما...آخه چرا باید دعوتشون کنیم؟ اونم بعد آخرین اتفاقی که تو مهمونی افتاد؟ حتما اون پسر عوضیشم میاره "
ییبو کلافه و با حرص جملاتشو ردیف می کرد.
" عزیزم اونم یکی از شرکای تجاری ماعه و اگه دعوتش نکنیم برای خودمون
جلوه خوبی نداره "
بعد از حرف خانم شیائو مدتی سکوت برقرار شد تا اینکه بلاخره شوان لو گفت:
" مامان مطمئنی دعوت کردن اونا مشکلی به وجود نمیاره؟ تا اونجایی که یادمه لین مائو قصد داشت ژان ژان رو به همسری پسرش در بیاره و اینکه الان اون رو همراه ییبو ببینه مطمئنا خوشحالش نمی کنه چون همه می دونن اون به پسرش چقدر اهمیت می ده؛ می ترسم کارای احمقانه ایی ازش سر بزنه و مهمونی رو خراب کنه "
" منم با جیه موافقم. دعوت کردن اون روباه پیر اصلا ایده خوبی نیست "
ییبو بلافاصله بعد از تموم شدن حرف های شوان لو گفت و مخالفت خودش رو اعلام کرد.
خانم شیائو به چهره بچه ها خیره شد. می تونست احساسات مختلفی رو از اون چهره ها بخونه؛ شوات لو سردرگم بود، چنگ خیلی عمیق مشغول فکر کردن بود، ییبو اخم کرده بود و می شد گفت کمی عصبانیه و در آخر چهره ژان بود که ترسیده و مضطرب بود. اضطراب و ترس اصلا به چهره بانی شیطونشون نمی اومد؛ اون خرگوش کوچولو بدون این احساسات خوردنی تر بود.
دوباره به بچه ها نگاه کرد و گفت:
" بچه ها، درسته که لین مائو خیلی به پسرش اهمیت می ده اما مهم ترین چیز برای اون شرکتش و آبروشه، با این وجود پیشنهاد ازدواجی که به ژان داد فقط به خاطر پسرش نبوده؛ اون دنبال موقعیت و ثروت بیشتر بوده و پدرتون گزینه خوبیه برای این کار "
بعد از حرف خانم شیائو همه ساکت شدند. هرکس مشغول فکر کردن به احتمالی بود که ذهنشو درگیر کرده بود. تا اینکه صدای ژان سکوت رو شکست.
" مامان راستش می خوام یه چیزی ازتون بپرسم "
" بپرس عزیزم چی ذهنتو مشغول کرده؟ "
ژان نفس عمیقی کشید و امیدوارانه به چشمتی مادرش نگاه کرد و گفت:
" مامان چرا نامزدی من و ییبو رو مخفی کردین؟ "
با سوال ژان همه انگار که از برزخ ذهنشون خارج شده باشن نگاه کنجکاوشون رو به خانم شیائو دوختند.
خانم شیائو انگار که کمی متعجب شده باشه چند ثانه به چهره ژان نگاه کرد
و گفت:
" عزیزم، این مسئله...خب قبلا هم راجبش گفتم، هروقت زمانش برسه بهتون می گیم "
جواب خانم شیائو انگار که ژان رو پریشون کرده باشه باعث شد با چشم های اشکی بهش نگاه کنه.
ژان با صدای لرزون گفت:
" م...مامان خواهش می کنم...باید...ر...راستشو بهم بگی...هق "
ژان بعد از تموم شدن حرفش بلافاصله گریه کرد. ییبو و بقیه که تا الان ساکت بودن با شوک به ژان نگاه کردن.
ییبو با دیدت اشک های ژان طاقت نیاورد و فوری بغلش کرد.
" هشششش بیبی آروم باش، چیزی نشده چرا انقد ناراحتی؟ مطمئنم مامان توضیح قابل قبولی برای این کارشون داره "
ییبو همون طور که ژان رو بغل کرده بود نوازشش می کرد و گونه های قرمزش و چشم های اشکیش رو می بوسید.
خانم شیائو که به خاطر حرف ژان و گریش شوکه شده بود، همونطور مبهوت به ژانی که در آغوش ییبو هق هق می کرد خیره بود.
" ژان، عزیزم منظورت چیه؟ چرا انقدر ناراحتی؟ کسی چیزی گفته؟ لطفا باهام حرف بزن "
ژان سرشو تو از تو گردن ییبو بیرون آورد و با چشم های اشکی به مادرش نگاه کرد.
" مامان تا کی می خوای مخفیش کنی؟ هق هق ...من...من همه چیزو شنیدم...هق...اون...اونا می خوان من و ییبو رو هق...از هم جدا کنن... می دونم، با گوشای خودم شنیدمش..هق "
ییبو مبهوت به ژان گریون خیره بود و داشت چیز هایی که شنیده بود رو هضم می کرد. ژو چنگ گفت:
" ژان منظورت چیه؟ کی می خواد تو رو از ییبو جدا کنه؟ این چرت و پرتا چیه که میکی؟ نکنه این هیولای سبز کتکت می زنه که مخت جا به جا شده؟ "
با نیشگونی که شوان لو از پهلوش گرفت و چشم غره ییبو ساکت شد.
خانم شیائو با شنیدن حرف های ژان بغض کرده بود و حالا چشماش اشکی بود.
ییبو گیج شده بود و نمی دونست اطرافش چه خبره، تنها یک جمله در ذهنش تکرار می شد.《 اونا می خوان من و ییبو رو از هم جدا کنن 》نه، این نباید اتفاق بیفته، ییبو خوب می دونست بدون ژان حتی نصف روز هم دووم نمیاره. قلبش نمی تونه دوری از ژان رو تحمل کنه، ژان براش مثل اکسیژن بود، انسان نمی تونه بدون اکسیژن دووم بیاره!
ییبو گیج و عصبانی از روی مبل بلند شد و رو به روی خانم شیائو ایستاد.
" مامان اینجا چه خبره؟ ژان چی می گه؟ کی می خواد ما رو جدا کنه؟ میشه لطفا این سکوت لعنتیو تمومش کنی؟ "
با چشم هایی که قرمز می شد و صدایی که کم کم می لرزید گفت و به خانم شیائو خیره شد.
خانم شیائو با مهربونی به ییبو عصبی که بغض کرده بود نگاه کرد و گفت:
"عزیزم...لطفا، خواهش می کنم آروم باش. این چیزی نیست که من به تنهایی در موردش تصمیم بگیرم، م..."
" درسته نمی تونین تنهایی در موردش تصمیم بگیرین. این زندگی ماست، مال ما، باید من و ژان رو هم در جریان بذارین "
ییبو بعد از گفتن حرفش، کنار مبل، رو به روی خانم شیائو زانو زد و دستاشو تو دستاش گرفت.
" مامان، خواهش می کنم. باید بهم بگی؛ باید قبل از اینکه دیر بشه بهم بگی، تو میدونی من بدون اون نمی تونم. خواهش می کنم حرف بزن. خواهش می کنم. باید بهم بگی چی داره اتفاق میفته، مامان خواهش می کنم "
ییبو با آخرین جملاتش بغضش ترکید و سرشو رو پاهای خانم شیائو گذاشت و گریه کرد. ژان با دیدن ییبو گریش شدید تر شده بود و شوات لو بغلش کرده بود تا آرومش کنه، اما خودشم دست کمی از اونها نداشت و مثل اونها اشک می ریخت.
خانم شیائو اشک می ریخت و سر ییبو رو نوازش می کرد. چنگ با دیدن وضع اونها متوجه جدی بودن ماجرا شد و از ژان پرسید:
" ژان تو چی شنیدی؟ از کی شنیدی که تو و ییبو قراره جدا بشین؟ "
با سوال چنگ همه انگار موضوع مهمی رو به یاد آورده باشن، به ژان خیره شدن. ییبو سرشو از روی پای خانم شیائو برداشت و با چشم های قرمز به ژان نگاه کرد.
" من...شنیدم...هق هق...بابا اون روز قبل...قبل از اینکه بره..هق...با..با مامان حرف زد. اون گفت اونا میان سراغ من...هق هق..چو...چون من ...من...من شنیدم...اگه نرم ییبو...آسیب می بینه..."
ییبو چیزی حس نمی کرد، همه صدا های اطرافش خفه شده بودن و فقط صدای هق هق های دردمند ژان رو می شنید. این چه بلایی بود که سرشون اومد؟ آخه اون دوتا تا حالا به کی بدی کردن که این جوابشون باشه؟ مگه چی می خواستن جز اینکه کنار هم خوشحال باشن؟ یه زندکی نرمال خواسته زیادی بود؟ چرا در عرض چند ساعت زندگیشون زیر و رو شده بود؟
" ژان، پسرم خواهش می کنم بهم گوش کن؛ همتون بهم گوش کنین. این قضیه از چیزی که فکرشو می کنین طولانی تر و پیچیده تره، هیچکدوم از شما تو این قضیه گناهی نداره؛ ازتون خواهش می کنم صبر کنین و بهمون فرصت بدین، قول می دم هیچ اتفاقی برای هیچ کدومتون نیفته "
ژان حالا بعد از حرف های خانم شیائو کمی آروم شده بود و دیگه هق هق نمی کرد، اما بلور های زیباش همچنان از چشم هاش سرازیر می شدن.
" پس کی می خواین واقعیت رو بهمون بگین؟ با وجود همه اینا بازم می خواین سکوت کنین؟ "
ییبو که حالا مثل ژان کمی آروم شده بود گفت و منتظر به خانم شیائو نگاه کرد.
" عزیزم من نمی تونم بدون آمادگی بهتون بگم، باید بهمون وقت بدید. "
بعد از گفتن حرفش به ییبو، به بقیه نگاه کرد و گفت:
" بچه ها ازتون می خوام وقتی پدرتون برگشت بهش زمان بدین تا استراحت کنه و با شرایط سازگار بشه، نمی خوام به محض اومدنش ناراحتی پیش بیاد "
خانم شیائو بعد از گفتن حرفش شب بخیر گفت و به اتاقش رفت. ییبو پیش ژان نشست و بغلش کرد و بوسیدش. ژان احساس می کرد دوباره می خواد گریه کنه، سرشو تو گردن ییبو فرو برد و سخت به لباسش چنگ انداخت.
ییبو با دیدن واکنش ژان بلند شد و براید استایل بغلش کرد و به طرف پله ها رفت تا ژان رو به اتاقش ببره. بین راه ایستاد، برگشت به شوان لو که با ناراحتی و دلسوزی بهشون نگاه می کرد نگاه کرد و گفت:
" جیه من امشب پیش ژان می مونم "
" باشه عزیزم شبتون بخیر "
بعد از شنیدن جواب شوان لو به راهش ادامه داد و از پله ها بالا رفت.
YOU ARE READING
I love you baby
Fanfictionنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...