+ خودت چه مرگته؟؟؟ ندیدی اون حرومزاده چطوری لمست میکرد؟؟؟
دختر چشاشو توی کاسه چرخوند و عصبانی تر از قبل داد زد :
- به تو چهههه.... به تو هیچ ربطی نداره.... تو که هر کاری میخواستی کردی.... باهام خوابیدی.... بست نیس؟؟؟ هااا دیگه چیکار میخوایی بکنی؟؟
از شدت داد هایی که زده بود گلوش میسوخت.
پسر با بهت به دختر رو به روش خیره شده بود.....
حلقه دستاش دور بازو های دختر شل شدن....
قطرات بارون اینبار تند تر با زمین برخورد میکرد و جفتشون رو خیس میکرد ولی هیچکدوم هیچ اهمیتی نمیدادن....
به چشای سیاه دختر زل زد و با صدای اروم گفت :
+ در موردم اینطوری فکر میکردی؟ که ازت سوستفاده کردم؟
دست هاش رو از دست های پسر جدا کرد و گفت :
- مگه نکردی؟ یه شب باهام خوابیدیو همه چیو فراموش کردی اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه.
کمی صداش رو پایین تر اورد و ادامه داد :
- انقدر نسبت بهم توجه نشون نده، اینطوری فکر میکنم دوسم داری.... و این برام یه امید واهی میشه... تو منو رد کردی
سرش رو انداخت پایین، نمیتونست به صورت پسر نگاه کنه، سعی میکرد اشکاش رو کنترل کنه تا بیشتر از این غرورش خورد نشه.
+کِی؟
دختر سرش رو بالا اورد و با تعجب گفت :
- چی؟
+ من بهت هیچی نگفتم نه ردت کردم نه بهت گفتم دوست دارم...
دختر همچنان با گیجی بهش نگاه کرد....
+ من نمیخواستم دلتو بشکنم وقتی خودمم یه حسایی نسبت بهت دارم، واسه همین سکوت کردم تا بهت فکر کنم، ولی من میترسم، میترسم از روزی که ترکم کنی، میترسم... از سوختن میترسم.... میترسم بعد از رفتنت برام یه زخم بزاری... یه زخم بزرگ....
دختر اروم روی پنجه پاش بلند شد و لب های پسر رو بوسید، ولی چون اختلاف قدیشون زیاد بود، بوسشون دووم نیاورد و زود قطع شد.
با صدای اروم گفت :
- هیچوقت قرار نیست ترکت کنم... هیچوقت قرار نیست اجازه بدم بسوزی.... هیچوقت قرار نیست برات زخم بزارم....
پسر حرفش رو قطع کرد و لباش رو روی لبای دختر کوبید...
هر دو خیس بارون و در حال بوسیدن هم بودن.
دست دختر دور گردنش حلقه شد و سرش رو خم کرد تا فضای بیشتری بهش بده.
ولی که نفس کم اوردن دست از بوسیدن هم کشیدن و با خنده به هم خیره شدن.
BẠN ĐANG ĐỌC
I DON'T WANNA LOSE
Fanfictionهمه فیک هایی که خوندم در مورد خود چانبک بود پس با خودم فکر کردم باحال میشه اگه این یکی در مورد بچه هاشون باشه وضعیت : فصل اول کامل شده 🍷 منتظر فصل دوم باشید. بهش سر بزن :)