59. be mine.

712 244 366
                                    

- بهتری؟

یونگی جوابی نداد. دکمه‌های پیراهنش رو بست و دکمه‌ی نزدیک به گردنش رو آزاد گذاشت. نگاهش رو از آینه برداشت و روی پاشنه‌ها به عقب چرخید. جین تکیه داده به دیوار ایستاده بود و دست‌هاش رو روی سینه به هم گره زده بود. یونگی می‌تونست از توی چشم‌هاش بخونه که سوال‌های زیادی ذهنش رو درگیر کردن و می‌تونست بفهمه که جین، مراعات حال بدش رو می‌کنه که حالا هیچ یک از سوال‌هاش رو نمی‌پرسه.
می‌خواست به این رفتار دلسوزانه یک لبخند تحویل بده و می‌خواست که از دوست همراهش متشکر باشه اما این روزها حرف‌زدن مدام سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد. یونگی هنوز از ماجرای مین سو برنگشته بود و چند آمپول تقویتی و کنترل فشار خون نمی‌تونستن دست‌های بریده شده‌ی برادرش رو پاک کنن.

در مدتی که بستری بود وقت زیادی برای فکر کردن داشت و یونگی از این فرصت استفاده کرده بود تا به اتفاقاتی که پیش رو داشتن فکر کنه.
شاید تنها برای چند ساعت چشم‌هاش رو بسته بود و بدون این که ذهنش درگیر ماجرای چیپ‌ها باشه خوابیده بود اما بعد از اون چند ساعت وقتی چشم‌هاش باز شده بودن دیگه هیچ کنترلی برای فکر نکردن به ماجرا نداشت.

این دیگه به مرور به یک جور عادت تبدیل شده بود که تک تک لحظه‌های زندگیش با فکر به پروژه‌ها، نابودی پارک و نجات دادن نمونه‌ها سپری بشن و یونگی دیگه هیچ تسلطی بر افکار خودش نداشت. شاید در گذشته خودش رو مجبور می‌کرد تا انتقام رو هدف قرار بده و با کمک این هدف خودش رو در مرکز داستان نگه داره اما حالا انتقام، خود زندگیش بود و هیچ راهی برای فرار از زندگی وجود نداشت.
یونگی باید زندگی رو ادامه می‌داد تا جایی که با چیزی شبیه به مرگ به آخر برسه بلکه این طور بتونه همه چیز رو از یاد ببره.

لبخند تلخ زد. لبخندی که به نگاه سوکجین رسید. لبخندی که برای موقعیت پیش اومده افسوس می‌خورد و به نوعی به جونگکوک و حافظه‌ی نصفه و نیمه‌اش حسادت می‌کرد. بد نمی‌شد اگر خودش هم می‌تونست همه‌شون رو پاک کنه اما انگار مثل همه‌ی مهره‌های بازی چانگهوو، پلیس دی ای اِی هم هیچ توانی برای انتخاب خاطراتش نداشت. هر کدوم از مهره‌ها که چیزی رو از یاد می‌بردن این کار رو با انتخاب خودشون انجام نمی‌دادن و هر کدوم که تصمیم به فراموشی می‌گرفتن باز هم نمی‌تونستن چیزی رو پاک کنن و در این لحظه فقط یک سوال بود که ذهن یونگی رو از خودش پر کرده بود. سوالی که بی‌اراده اون رو بلند زمزمه کرد:
- کدومش بدتره؟ فراموشی یا به یاد آوردن؟

سوکجین از این بابت خوشحال بود که یونگی بعد از چهل دقیقه ساکت موندن و بی‌توجهی به حضورش بالاخره لب‌هاش رو به چیزی باز کرده. مهم نبود که جمله‌ی بیرون اومده چی باشه یا چه چیزی رو به دنبال داشته باشه. سوکجین فقط می‌ترسید که تنها آدم تقریبا سالم این قصه هم از دست رفته باشه و اون‌وقت چه طور باید به تنهایی ادامه می‌داد؟

𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookminNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ