a trip?

273 53 8
                                    

گاهی مرز بین زندگی و نفس آخرت فقط یه اسمه.
اسمی که از شنیدنش وحشت داری.
اسمی که با شنیدنش بند بند وجودت به لرزه در میاد...
اسمی که هر چقدر دور باز هم قدرتش رو به رخ میکشه و تورو زمین میزنه!
اسمی که خرده های قلبت رو از هم دور میکنه!

نمیتونست واقعی باشه!
باید خواب باشه!
باید توهمات ذهنش باشه!
باید تشابه اسمی باشه!
اصلا مگ چند تا آرورا و چند تا کیم وجود داشت که ترکیبش وجودش رو به لرزه در بیاره؟
اما باید هر چیزی باشه جز واقعیت...

گرومپ...
گرومپ...
گرومپ...

تنها صدایی که توی گوشش میپیچه...
تلفن از دستش روی میز سر میخوره و نفساش به شمارش میوفته.
نباید با یه اتفاق دوباره زمین بخوره...
نباید برای یه اسم قلبش انقدر تند بزنه...
اصلا نباید سر و کله اونا پیدا بشه...
اینهمه سال تلاش نکرد که یه اسم دگرگونش کنه...
چرا اون؟
چرا بیمارش باید اون...

- چی...؟

•فلش بک•

" راستش همسر من دچار AML هستش...
(لوسمی حاد میلوئیدی یا همون سرطان خون)

و خب اون...اون افسرده شده..به هیچ عنوان راضی به درمان نمیشه...همچنان به سیگار کشیدن و مصرف الکل ادامه میده"

-نه نه...سرطان؟

"ما یه پسر ۵ ساله داریم که دکترا گفتن میشه مغز استخوانش رو پیوند بدیم اما اون اصلا قبول نمیکنه جون بچمون رو به خطر بندازه"

-نه...نه....این...بچه...

"من واقعا عاشق همسرم هستم زندگی اون از زندگی خودم مهمتره...پیش هر دکتری رفتم اما میگن تا وقتی خودش نخواد نمیشه کاری کرد...

اما دکتر گابریل گفت شما تنها راه نجات ما هستین!
گفت شما خیلی از بیمارایی ک حتی امیدی به زنده بودنشون نبود رو برای درمان قانع کردین...
دکتر جئون خواهش میکنم"

-نمیتونه....نه نمیتونه اون....

"بهتون التماس میکنم همسرمو نجات بدید.گفتن شما تو نیویورک هستین..بیمارستان مموریال اسلون.لطفا بهم بگید من باید چیکار کنم؟"

-نه خدای من نه....

•پایان فلش بک•

پاهاش سست شد و روی زمین سرد اتاقش افتاد...شکست!
بازم همون حس مزخرف ناتوانی..
بازم همون حس شکستن...
بازم یه اتاق سرد و جونگکوک تنها...
بازم همون غم...
نمیتونست اینا حقیقت داشته باشه!
بعد از مرگ مادرش این نمیتونست حقیقت داشته باشه!
اون به اندازه کافی نابود شده بود...

-نمیشه...

اولین قطره اشکش بعد از سال ها راهش رو به زمین سرد اتاق باز کرد.
چرا؟چرا باید تمام این بلاها سر جونگکوک میومد؟
مردش...
برادرش...
سرطان داشت؟؟
سرطان؟
مرد اون؟
اصلا دگ مرد اون نبود‌..
چرا باید همه ی این غصه و ناراحتی رو تنهایی به دوش میکشید؟
حالا باید چیکار میکرد؟
قلب شکسته و بی جونش رو التیام میداد یا باید تن خسته اون رو مداوا میکرد؟
باید بیخیال میشد؟
باید همین الان تلفنش رو خاموش میکرد و مثل همیشه به کارای روزمرش میرسید؟
باید هر چی شنیده بود رو نادیده میگرفت؟
باید چشمش رو به اون اسم و زندگیشون میبست؟

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬 2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang