ترسیده دستهاش رو روی گوشاش گذاشت...
یان: نههه...
ون: چیه کوچولو موچولو ترسیدی؟..آه داداش میمونت نیست نه؟...پس باید حسابی کتک بخوری!..
و بعد با لگدش مشتی به پهلوی پسر زد توی خودش جمع شد و دستش رو مشت کرد..
ون: گریه کن ، التماس کن تا ببخشمت...
صداش رو که تا الان خفه کرده بود آزاد کرد..
یان:نه...گه گه م بهم گفته بخاطر آدمای حقیری که به ضعیف تر از خودشون ظلم میکنن گریه نکنم!
ون: چی؟..آدمای چی؟..تو وروجک..
و بعد لگد دیگری روی سر پسر بچه زد درد داشت خیلی زیاد ولی شروع به خندیدن کرد...
یان: گه..من نمیدونم چرا عصبیت کردم..ولی اگه کتک خوردن من کمکت میکنه بیشتر بزن!..
ون: شما حرومزاده هااا...
یقه پسر رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد دستش رو مشت کرد و روی صورت پسر فرو آورد..
صورت قشنگش که رو به کبودی رفته بود رو برانداز کرد ..
ون: قرینه نشده بزار یکیم اون ور بزنم..
مشتش رو بالا برد ولی قبل فرو آوردن با صدای زن توی هوا معلق نگهش داشت..
فین: ارباب...ارباب بزرگ صداتون زدن..
یان رو محکم پایین انداخت و عصبی سمت فین نگاه کرد و بعد از اتاق پسر خارج شد..
به پسر غرق خون نگاه نگرانی انداخت سمتش رفت و کمکش کرد بلند بشه روی تخت گذاشتش..
فین: بشین کمکت کنم..
به سختی لبخندی زد و خندید..
یان: ممنونم مادام فین..
اون پسر خیلی مهربون و درخشان بود درست مثل برادر بزرگش..
فین: صبر کن کمک های اولیه رو بیارم..
پسر تشکر کرد و منتظر موند..
جعبه رو روی میز گذاشت و بازش کرد بعد از پاک کردن خون های روی پیشانی پسر لبخند تلخی زد..
فین: جان اینجوری ببینتت دیوونه میشه..
دستای زن رو بین دستاش گرفت..
یان:نع!..لطفا به گه نگو...به هر حال اون فعلا سرش شلوغه وقت نمیکنه بیاد..بعدشم..من خوبم..
نگاه مهربونی به پسر که سعی داشت از داداش بزرگتر خودش به نحوی مراقبت کنه انداخت و بعد با دستش موهای پسر کوچک رو نوازش کرد..
فین: این مادام پیر عذرمیخواد که نتونسته ازتون به خوبی مراقبت کنه..
یان: نه..توی این پنج سال شما خیلیم خوب مراقبمون بودید.
لبخندی زد و بعد از زدن پماد به کبودی روی صورت پسر از اتاق بیرون رفت تا یه چیز شیرین برای پسر درست کنه..
میدونست یان از خوراکی های شیرین خیلی خوشش میاد..
.
.
.
بعد از برداشتن لباس هاش و پوشیدنشون از اتاق بیرون رفت به ییبو که روی کاناپه لم داده بود و با کنترل ور میرفت خیره شد و برای لحظه ای لبخند ملایمی روی لبش نمایان شد..
چه حسی داشت؟..هر چیزی که بود خیلی بد نبود یه حس خوبی که باعث میشد به چیزی فکر نکنه، پسر خیلی میدرخشید و این جان رو خیلی به وجد میآورد..
جان: میخوام برم..
لبخند کجی زد و سرش رو خم کرد و سمت جان نگاهی انداخت..
ییبو: میرسونمت..
جان: لازم نکرده...
ییبو: ده نشد خوشگله...الان باید خفه خون بگیری و هر چی این مرد جذاب میگه رو بگی چشم..
جان: تو کی ای؟...چرا اینجوری رفتار میکنی ؟ اولین بار پلیسی مثل تو میبینم..نه! اولین بار آدمی مثل تو میبینم..
لبخند کجی زد و از روی کاناپه بلند شد
ییبو: شیائو جان...تلاش نکن منو بشناسی ، چون اگه درگیرم بشی هیچوقت نمیتونی منو از فکرت بیرون کنی..
جان: نه بابا؟...نگران نباش من تو فراموش کردن آدما کارم خوبه...برای من فقط یه نفر مهمه اونم یانه!..
سرش رو تکون داد و قهقه ای زد..
ییبو: باشه..بیا امتحانش کنیم..
دستش رو بالا برد و روی موهای جان گذاشت...
باید سریع مرد مقابلش رو پس میزد و عین سگ کتکش میزد پس چرا مسخش شده بود؟...چرا قادر نبود چشم از چشمای مشکیش برداره؟..
آب گلوشو قورت داد و به سختی لباش رو از هم باز کرد..
جان: چیکار میکنی؟..
ییبو: درگیرت میکنم...منتظر میمونم اسمی که همیشه به زبون بیاری اسم من باشه...
جان: دیوونه شدی؟ بیا دیگه همو نبینیم...
لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد و به در اشاره کرد...
ییبو: میتونی این بار رو خودت بری..باز همو میبینم..
انگشت وسطش رو بالا آورد و سمت ییبو گرفت و بعد سمت در رفت..
باید چیزی میگفت؟..یه خداحافظی کوتاه؟...چیزی نگفت و مسیر پله ها رو در پیش گرفت..
با رفتن جان لبخند گشادی روی لبش نمایان شد..
ВЫ ЧИТАЕТЕ
درون پنهان
Боевикکاپل: ییژان ییبو تاپ همه چیز از یه دیدار ساده شروع شد، گذشته دردناک و صدمات پی در پی ... اون پسر سرد بالاخره تونست به جز برادرش قلبش رو برای کسی باز کنه ولی با یه هیولا رو در رو شد..:)) "میکشمت..."