بستنی توت فرنگی

349 39 7
                                    

#پارت57

تشکری کرد و تلفن را گرفت
نگاهی به دور و ور کرد و با دیدن بستنی فروشی به سمتش دوید، انگار برای دراوردن حرص دیان اینکار را میکرد؛ حالا که او مشغول غذا بود هلن هم خودش را یک بستنی
نه دوتا بستنی شایدم سه تا بستنی مهمان میکرد
خندید و روبه مسئول گفت: هی اقا پنج تا بستنی میخواستم توت فرنگی باشن لطفا
مرد پیر سری تکان داد و قیف های بستنی را پر کرد
و هلن تازه ب فکر افتاد که چگونه قرار است پنج بستنی را در دست بگیرد؟
دوتای اول مشکلی نبود
سومی و چهارمی هم میان انگشتانش گرفت
اما پنجمی خیلی سخت بود
پنجمی را بین چهار بستنی دیگر گرفت و تازه یادش امد حساب نکرده است: میشه یه چیز بم بدین؟
پیرمرد پرسید: چی دخترم؟
هلن کلافه گفت: از همینا که بستنی قیفی میزارن توش
پیرمرد نگه دارنده ای ب او داد و هلن بلاخره موفق شد پنج بستنی را درونش بگذارد
کارتش را داد و منتظر شد
که با حرف پیرمرد خشکش زد: کارتت نمیکشه دخترم
متعجب گفت: چی؟
امکان نداره!
پیرمرد شانه بالا انداخت: ام خب دوستم یکم دیگه میرسه میتونه بیاد حساب کنه
پیرمرد به میز اشاره کرد: مشکلی نیست
بشین اونجا
هلن از خودش متنفر بود!
چرا همیشه همه چیز بر خلاف میلش پیش میرفت؟
با غمو غصه مشغول خوردن بستنی هایش شد
دندان ها و سرش حسابی یخ زده بود
لرز در تنش نشسته بود و هنوز با لج بازی مشغول خوردن بستنی هایش بود
سه بستنی از پنج تارو خورد و دیگر روبه مرگ بود و دلش درد میکرد
نمیدانست چقدر انجا نشسته ک ناگهان
با صدایی از جا پرید: دختر تو دیوانه ای
سرش را چرخاند و با دندان هایی ک دائما بهم برخورد میکردند گفت: دی..دی دیان
دیان کت چرم خوشگلش را روی شانه هایش انداخت و روبه رویش نشست: قصد خودکشی با بستنیو داری؟
سر تکان داد: کارت نتونستم بکشم
دیان وارد بستنی فروشی شد و هزینه را حساب کرد: بیا بریم تو ماشین
سرما میخوری!
هلن دو بستنی باقی مانده‌اش را در دست گرفت و پشت دیان راه افتاد
دیان یکی از بستنی هایش را گرفت تا سوار ماشین شود
گازی به ان زد: هوم خوشمزه‌اس
هلن اخم کرد و از توی ماشین فریاد زد: هی اون بستنی من بود
دیان هم جواب داد: نخیر خودم الان خریدمشون
هلن پیاده شد و عصبانی نگاهش کرد: ولی مال منه!
دیان با خباثت نگاهش کرد و گازی بزرگ به ان زد
هلن گفت: هیی!!!!
دیان ابرو بالا انداخت که با حرکت هلن شوکه شد
هلن جلو امد و در ثانیه لبانش را با حرص روی لبان دیان فشرد!
شیرینی توت فرنگی و لبان دیان باهم مخلوط شده بود و حس عجیبی به هلن میداد
انقدر عجیب که حواسش از لحظه پرت شد و چشمانش نا خوداگاه بسته شد
دست دیان دور گردنش نشست و هلن در خلسه فرو رفته دیگر نمیتوانست به چیزی فکر کند
دیان قدش از او بلند تر بود و هلن تماما روی پنجه بود و دلش نمیخواست از او جدا شود
لبانش نرم و دوست داشتنی بودند
هلن در دل اعتراف کرد که کاش زودتر اورا میبوسید
وقتی جداشدند دیان خندید: خوشمزه ترین بستنیم بود فکر کنم
هلن خجالت کشید و دیان ادامه داد: تو کلا عادت نداری مثل ادم ببوسی نه؟
هلن گیج شد: چی؟
دیان خندید: هیچی ولش کن
سوار شو بریم داری یخ میکنی
دیان نمیدانست که هلن از لحظه ی چشیدن لب هایش دیگر احساس سرما نمیکرد
میدانست؟

این پارت نظر میخواداااا

FingersWhere stories live. Discover now