رویارویی با سرنوشت {15}

81 30 3
                                    

نوشید و بازم نوشید در قفل بود و پنجره ها بسته کی قرار بود ببینه برایان ساندیاگو همین مردیه که داره اینجا وحشیانه مست میکنه و عربده میکشه اون افکار وسوسه کننده بازم توی سرش میچرخیدن و بازم کی میخواست متوجه اونا بشه تا وقتی که اون افکار توی مغرش زندانی شده بودن مگه چه اشکالی داشت فکرشو کنه اینکه اونم میتونست یه کهن الگویه قدرتمند باشه بدون اینکه اون عصای کوفتی رو همه جا با خودش ببره راه بره و استخون امثال آدمایی مثل جونگکوک رو زیر قدم هاش له کنه وقتی قرار نبود کسی بفهمه چه اشکالی داشت به این فکر کنه که چه افکار کثیف و ترسناکی برای داشتن قدرت پسرش توی سرش می پروروند اما... اما برای اون وجود جیمین همیشه عذاب بود صداش شلاق بود نفس کشیدناش درد بود که بهش یاد آور میکرد که هرگز صاحب اون قدرت و اختیار نخواهد شد جام توی دستشو سمت عکس بزرگ و قاب طلاش پرت کرد

–مردک بیـ...بیییی مصرف...

آره اون یه مرد بی مصرف بود برایان ساندیاگو باید تحقیر میشد باید تنبیه میشد کاری که همیشه وقتی نوچه هاش نمیتونستن یه کاری رو درست انجام بدن میکرد حقیر کردنشون ، ترسوندنشون

–از جو...جونت سیر شدی...هاااانننن...مـ..مییدمم گوشت نَ...نجست زیر دندون سگاممم تییکه تییییکه بشه...

روشو از قاب عکس خودش برگردوند و با کرختی صورتش رو جمع کرد قدمی سمت شیشه ی شراب روی میز که تنها وسیله ی سالم توی اتاق بود برداشت اما علاوه بر اینکه عصایی نبود تا اونو یاری کنه مستی کنترل قدم هاشو ازش گرفت و اون زمین افتاد با عصبانیت شیشه ی شراب رو برداشت و به سمتی پرت کرد صدای شکستنش بجای اینکه که آرومش کنه بیشتر بهش یاد آور میکرد که چقدر ضعیف و ناتوان بود حتی با وجود اینکه اون پسر داشت زیر قصر بزرگش توی یکی از اتاق های سیاه و تاریک درد میکشید و پسر خودش توی اتاق دیگه کم کم داشت جون میداد و بی صدا نفساش از دلتنگی قطع میشد بازم اون کسی بود که احساس بدبختی میکرد و فکر میکرد تنها موجود ضعیف خودشه و حالا اینجا بود که هیچ کدوم از دارایی هاش نمیتونستن ذره ای به وجود اون ارزش ببخشن حالا که فکر میکرد تنها چیزی که داشت و براش مونده بود ترس بود همه ازش میترسیدن و حتی یک درصد از خم و راست شدنشون از روی احترام نبود

–سـ..ســـگایِ مُـ..مفت خور حرومزاده هاااااا...

بی توجه به صدای در به داد و بیدادش ادامه داد

+برایان ، در رو باز کن داری چیکار میکنی برایاااننن.

–خفههه شوووو زن احمق...گمـ..گمشو تو اتاقت.

+تو...دلیل این مست کردن وحشیانت رو نمیفهمم فردا مهمونی تولد جیمینه و تو باید خیلی گنده دل باشی که سردرد مستیت رو به جون خریدی.

–گمشو ریتاااا...صداتو ببر و گمشوووو.

ریتا به در کوبید اما اینبار از روی عصبانیت زیر لب حرف زد

servants of love (بندگان عشق)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ