Slice of Story

430 79 159
                                    

ریزش قطرات شفاف بارون، تمام بعد از ظهر خیابون‌ها و ساختمون‌ها رو شسته بود و حالا همه چیز زیر نور ماه می‌درخشید.

تعداد ماشین‌هایی که از خیابون رو به روی بیمارستان عبور می‌کردند، هر چند دقیقه به تعداد انگشت‌های دست هم نمی‌رسید و افراد زیادی توی محوطه‌ی سبز رنگی که بوی خاک بارون خورده می‌داد به چشم نمی‌خورد. انگار تمام هیاهو و شلوغی سر شب به همراه ابرهای سیاه رنگ آسمون کنار رفته بود و بیمارستان بالاخره می‌تونست آرامش نسبی‌ای رو تجربه کنه.

ماه از بلندترین جایگاه اون شبش، به ساختمون شیشه‌ای می‌تابید و از پنجره‌ی کوچک طبقه‌ی دوم، جایی که دود سفیدرنگی تصویر فرد پشت پنجره رو محو می‌کرد، به داخل اتاق قدم می‌ذاشت.

شخصی که یک دستش از گرمای جیب روپوش سفید رنگش و دست دیگه‌ش، از حرارت جسم باریک میون انگشت‌هاش تغذیه می‌کرد، مقابل پنجره ایستاده بود و با هر کام عمیقی که می‌گرفت یک بار نگاهش رو سمت ماه کامل می‌چرخوند.

اون انباری کوچک و تاریک، تنها جایی توی بیمارستان بود که می‌تونست میزبان لی یونگبوگ و پاکت سیگارش باشه.

هر زمان که بالاخره فرصت می‌کرد مدت کوتاهی رو به خودش اختصاص بده، در انبار مصرفی رو از داخل قفل می‌کرد و مقابل پنجره‌ی باز اتاق به وقت گذروندن با تنها همدمش مشغول می‌شد. مزیت اون مکان دور افتاده این بود که دود رها شده از ریه‌هاش از پنجره بیرون می‌رفت و سنسور دود اتاق رو فعال نمی‌کرد و البته که کسی هم خبردار نمی‌شد تا منجر به ایجاد دردسر تازه‌ای توی بخش برای یونگبوگ بشه.

هنوز یک هفته هم از روزی که از دوست‌دخترش جدا شد نگذشته بود و متوجه نمی‌شد دقیقا چی توی رابطه‌هاش اشتباهه. با وجود اشتیاق اولیه‌ش، خیلی زودتر از چیزی که باید از پارتنرهاش خسته می‌شد...

نخ سیگار کوچک شده رو روی لبه‌ی پنجره رها کرد. بهتر بود کمی توی بخش بچرخه و چند ساعت بعد، وقتی بار دیگه انرژیش ته کشید به محل آرامشش برگرده.

بدون بستن پنجره، از بین قفسه‌ی ملحفه‌ها به سمت در اتاق قدم برداشت. قفل در رو چرخوند و کامل بازش کرد اما نور سفید رنگ راهرو و صدای پیجر بیمارستان، توی همون لحظه‌ی اول باعث شد بار دیگه در چوبی رو ببنده. فعلا تمایلی نداشت چشم‌های خسته‌ش رو با اجبار در برابر روشنایی باز نگه داره. شاید بهتر بود تا زمانی که باهاش تماس می‌گیرند همونجا و توی تاریکی باقی بمونه.

قبل از اینکه به سمت عقب بچرخه، صدایی از پشت سرش شنید. هنوز رو به در ایستاده بود اما می‌تونست اطمینان داشته باشه صدای فرود سایه‌ای از لبه‌ی پنجره به داخل اتاق رو شنیده.

The Bang Chan (completed)Where stories live. Discover now