ch3

122 24 1
                                    

سخن نویسنده:دوستان این کار تو چنل تقریبا تا آخرای رفت و چون وصل شدن به واتپد سختم بود تا الان طول کشید تا بزارم.

امیدوارم از این کار لذت ببرید.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین.

***

Ch3

دو روز گذشت.
خوبه که اون بچه زیاد رو اعصابش نیست.
کارش رو میکنه دردسر نداره و زمان کاری هم براش مهم نیست.

وسط کار بودن که....

_بابااااااااا
با این حرف یه دختر بچه پرید بغل تونی.

_مورگان؟
تونی شکه به دخترش نگاه کرد.
و یادش اومد که از امروز تا کریسمس پیش تونی میمونه.

و این یعنی مسئولیت.
تونی پوفی کرد.

_دلت برام تنگ نشده بود؟
دخترک مظلوم گفت.

تونی جواب نداشت....
میدونست یه عوضیه، ولی براش مهم نبود.
ولی نمیتونست این رو بگه حتی با اینکه یه کثافت واقعیه ولی نمیتونه دل دختر خودشو بشکونه.

_اشتباه میکنی.
پیتر از پشت گفت.
_پدرت از دیروز تو فکر تو بود و ازت برام گفت....قرار بود برات شام مورد علاقتو سفارش بده.

_ولی غذای مورد علاقه من خونگیه.
دخترک تو چشمای پیتر گفت.

پیتر بلند شد و رفت کنار گوش مورگان و زمزمه ای کرد.
دخترک ریز خندید.

_اهم....منم اینجام.
تونی شاکی گفت.

_ببخشید بابا.
و دختر خندون گفت.

_ایرادی نداره.
و دخترش رو بلند کرد.
_خب برنامه امروز اینه، من کارمو با دستیارم تموم میکنم و تو این مدت تو اونجا میشینی و بعد با هم وقت میگذرونیم.

دختر سری تکون داد و رفت نشست.

پیتر و تونی برگشتن سر کار و......

مورگان همونجا خوابش رفته بود.
تونی پوف کرد و رفت تا دخترش رو ببره.

_این واقعا دردسره.
زمزمه کرد.

ولی پیتر شنید.

***

فردای اونروز پیتر و تونی توی کارگاه بودن.

تونی مورگان رو تو خونه تنها گذاشته بود و به فرایدی سپرده بودش.

تونی سر کارش بود که....
دقت کرد تو طول اونروز رفتار پیتر عوض شده.

مثل همیشه پرشورش نیست و سعی میکنه زیاد یا تونی درارتباط نباشه.
خب این طبیعیه.

منظورم اینه کی میخواد با کسی که بچه خودش رو از خودش میرونه وقت بگذرونه.
این باید عادی باشه.

تونی استارک افسانه ای...مردی که دنیا رو نجات داده، فقط یه آشغال عوضیه.
این چیزیه که همیشه میدونسته، و هرگز انکارش نکرده.

آخر ساعت وقتی کار تونی نصف شب تموم شد...به جار رفتن خونه یه بطری ویسکی که تو کارگاه قایم کرده بود رو برداشت.
و شروع کرد به نوشیدن.

_تو میتونی بری پارکر.
بدون نگاه بهش گفت.

ولی پسر هیچ حرکتی نکرد.
برای تونی مهم نبود.

اون نوشید نوشید و نوشید.
بطری پشت بطری.

اون مست مست شده بود...که پیتر رفت کنارش.
دید اون پسر داره یه نگاه نامید بهش میندازه.

_چی شده پارکر؟

_میدونی دارن فکر میکنم... فرق من و مورگان اینه که مال من مرده بود که نداشتمش و مال اون زندست و ندارتش.
پیتر آروم گفت.

تک خنده ای کرد.
_پس به نمایش مزخرف ترین پدر دنیا توجه میکنی.
و بطری جدید رو دستش گرفت.

_آقای استارک....
پیتر داد زد و بطری رو گرفت.
_داری چیکار میکنی؟

_تو نمیفهمی.
و سعی کرد بطری رو پس بگیره.

ولی پیتر بطری رو کشید و جلوی آقای استارک زانو زد.
_آقای استارک....بگو چته؟ چیکار میکنی؟ هم با خودت هم با دخترت.
داشت داد میزد که...

The FatherDonde viven las historias. Descúbrelo ahora