ch4

119 21 1
                                    

Ch4

_دارم از شرم خلاصش میکنم.
تونی متقابل داد زد.
_دارم از دست خودم نجاتش میدم.

پیتر شکه به تونی نگاه میکرد.
_چرا؟

تونی چهره نامیدی گرفت.
_رودی براش پدر بهتریه....
سرش رو انداخت.
_اونها خانواده بهتری میشن.

بعد یه مدت...
پیتر دستش رو دور تونی حلقه کرد و تو آغوشش کشید.

_متاسفم آقای استارک...ولی نمیتونم اجازه بدم.

***

تونی به سختی چشماش رو باز کرد.
حالت تهوع داشت و کمی سردرد.
و چیزی از شب قبل یادش نمیومد.

از جاش بلند شد.
صبح شده بود، یه روز کوفتی دیگه.

از اتاق رفت بیرون.
و چیزی رو دید که فکرشم نمیکرد.

_آآآآآآ...
دخترش دهنش رو باز کرد و پیتر پنکیک رو تو دهنش گذاشت.

_چطوره؟
پسر پرسید.

_عالیه...من عاشق پنکیکم....از کجا میدونستی؟

_پدرت بهم گفته بود.
پسر لبخند زنان گفت.

_اینجا چه خبره؟
تونی پرسید.
یکم عصبی بود.

_صبح بخیر بابا.
دختر خوشحال گفت و پرید و پدرش رو بغل کرد.

_آقای استارک.
پیتر بلند شد و رفت جلو.
_همه چیز برای برنامه امروزتون آمادست.

_ها؟

_بابا پیتر گفت حالت بد بود که باهام وقت نگذروندی.
مورگان از اون پایین گفت.
_و اینکه امروز همه چیز رو جبران میکنی.
و لبخند بزرگی زد.

تونی هنوز شکه بود.
_ببخشید دخترم ولی...من یه دقیقه باید این بچه رو ببرم.
و یقه پیتر رو گرفت و کشید تو اتاقش.

پسر یکم ازش دور شد.

_تو چه غلطی کردی.
آروم غرید.

_کاری که بایده آقای استارک.

_زکی واقعا فکر کردی من کل روز بیکارم؟
پوزخندی زد.

ولی پیتر آماده بود و با لبخند جواب داد.
_به خانم پاتز همه چیز رو سپردم.

_چی؟
چهرش افتاد.

_از فرایدی خاستم به خانم پاتز زنگ بزنه و با هم حرف زدیم.
و لبخندش موذی شد.
_و از حالا ایشون هوای من رو داره و من هوای شما رو.

_چی میگی؟...تو حق نداری....

_شما حق نداری با اون بچه این کار رو بکنی.
پیتر رسما داد زد.

تونی شکه به چهره جدی پیتر نگاه کرد.

_شما حق ندارید پدرش رو ازش بگیرید.

تونی جوابی نداشت.
_فقط وقتتو تلف میکنی.

_این وقته منه آقای استارک.

تونی شاکی از اتاق رفت.
و دید مورگان داره نگاهش میکنه.

_دعوا میکردید؟
مورگان ناراحت پرسید.

_نه فقط.....
مرد یکم تردید کرد.
_برنامه خاصی نداریم.

_بریم بستنی بخوریم؟

مرد مردد بود.
_بریم.
واقعا حوصله هیچ چیز رو نداشت.

***

پیتر تو یه کافی شاپ یه صندلی کنار پیدا کرد که زاویه دیدی نداشت و راحت بدون مزاحمت مردم میتونستن بستنیشون رو بخورن.

تونی قهوه سفارش داده بو و پیتر و مورگان بستنی.

خوشبختانه مورگان بیشتر درگیر بازی با پیتر بود و زیاد به تونی توجه نمیکرد....
تا اینکه شروع کرد به خاطره گفتن.

پیپر، رودی، رودی، پیپر....
هیچ تونی وجود نداشت همونطور که میخواست.
اما بازم سخت بود.

_هی مورگان میخوای بیشتر با پدرت وقت بگذرونی؟

بذار حرف پیتر تونی به سرفه افتاد.

_معلومه...ولی بابا همش سر کاره.

_هی من دستیارشم، من بیشتر کار میکنم تا با پدرت وقت بگذرونی...تازه الان بیشتر کنارشی.
پسر خندون گفت.

_واقعا؟
برق رو میشد تو چشمای مورگان دید.

نه مورگان این کار رو نکن.

_به بچه امید الکی نده.
تونی پرید وسط.
_تو فقط یه سری کار ریز رو میتونی بکنی پارکر، مسئولیت من بیشتر از این حرفاست.

_ولی میتونم از کارتون کم کنم.
پیتر مقاومت کرد.

تونی میخواست دعوا راه بندازه اما توجه مردم اونجا رو نمیخواست.
پس فقط دندونش رو به هم چسبوند.

_پیتر تو با پدرت کجا ها میرفتی؟
مورگان پرسید.

The FatherDonde viven las historias. Descúbrelo ahora