Ch5
هر دو رو به دختر شدن.
پیتر لبخند تلخی زد.
_کلی جا ها رفته بودیم، لوگو لند رستوران، خرید، حتی وقتی هفت سالم بود منو برده استارک اکسپو.
با ذوق همه چیز رو گفت._اونجا مال بابای منه.
رو به پدرش کرد.
_منو امسال میبری؟مرد نگاه بی معنی به هر دو مینداخت.
_باید از مادرت اجازه بگیری.دختر لبخند بزرگی زد.
***
مورگان تو بغل پیتر خوابش رفته بود که رسیدن خونه.
اونروز رفتن سینما، رستوران، و البته پارک.پیتر هم پشت سرشون رفت تو خونه.
تونی مورگان رو برد و گذاشت رو تخت.
وقتی برگشت دس پیتر داره بطری های تونی رو جمع میکنه...دیگه باید یه کاری میکرد.
_داری چه غلطی میکنی؟_کار درست رو.
_پارکر.
تونی تحدید آمیز گفت.
_حد خودت رو بدون.ویترین یه لحظه حرکتی نکرد.
_مگه شما حد خودتون رو دونستید که از من اینو میخواید.تونی دیگه کلافه شد.
نزدیک پیتر شد، یقش رو گرفت و بلندش کرد....طوری که پسر مجبور شد رو نک پاهاش وایسه._تو یه احمق هیچی نمیدونی، پس دهنتو ببند و گورتو گم کن.
_شاید احمق باشم ولی از تو بیشتر میدونم.
پیتر نیمه داد زد.
_میدونم میخوای مورگان نزدیکت نباشه تا با خانم پاتز و آقای رودی یه خانواده خوب داشته باشه.این بچه از کجا اینو میدونست؟
_ولی تو نمیدونی چه حسی داره که آدم پدر خودشو نداشته باشه.
دست تونی رو گرفته بود حتی با اینکه زورش نمیرسید جلوشو بگیره.
_اینکه چه حسی داره وقتی بقیه از ماجراهاشون با پدراشون میگن و تو اون گوشه فقط نگاه میکنی، و وقتی پات میاد وسط مجبوری از کسی که مثل پدرته بگی....
بغضش تبدیل به اشک شد.
_و اینکه بقیه چطور به خاطر این موضوعی که نمیخواستی ردت میکنن.از خشم تونی کم شده بود و دستش رو پایینتر گرفت.
پسر کم کم به گریه افتاد.
_اینکه محکمترین تکیه گاهتو نداشته باشی مزخرفترین حس دنیاست.تونی کاملا پسر و ول کرد یکم عقب رفت.
بعد یکم گریه، پیتر رفت و باقی بطری ها رو برداشت و رفت.
دم آسانسور رو به تونی کرد.
_فردا برمیگردم تا برای مورگان صبحونه درست کنم.و تونی به در بسته پشت سر پیتر نگاه کرد.
***
پیتر به حرفش عمل کرد....
فردای اونروز برای تونی و مورگان نیمرو آماده کرده بود و با آب پرتقال رو اُپن گذاشت، برای تونی هم قهوه درست کرده بود._صبح بخیر آقای استارک.
_صبح بخیر بابا.
چهره پیتر طوری بود که انگار نه انگار دیروز اتفاق افتاده.
و مورگان مثل خورشید از شادی میدرخشید.و تونی که داغون بود.
دیشب پلک رو هم نذاشته بود و الان از خستگی داشت میمرد.
رفت و نشست.
_صبح بخیر._بابا...حالت خوبه؟
_آره، فقط یکم خستم.
و آه کشید و قهوش رو نوشید...الان که دقت میکرد....
_پارکر تو چیزی نمیخوری؟_اومممم نمیدونستم اجازه دارم یا نه...
_میتونی غذای منو بخوری.
و بشقاب رو سمت پیتر هل داد.
_زیاد اهل صبحونه نیستم.پیتر چشماش درشت شد.
_مطمئنید....._فقط بخورش.
تونی شاکی گفت.پیتر سر تکون داد و نشست.
***
اونروز به اصرار پیتر و مورگان قرار شد پیتر مراقبش باشه.
در هر حال تونی چت تا جلسه داشت که باید بهشون میرسید.آخرین جلسه تموم شد و با پیپر داشتن برگه هارو چک میکردن که...
_خب اوقاتت با دخترت چطوره؟
پیپر پرسید.
ESTÁS LEYENDO
The Father
Fanficمعنی پدر برای هممون فرق میکنه ولی اهمیتش برای همه یکیه اینو بهت ثابت میکنم. فیک استارکر. امیدوارم از این کار لذت ببرید. (اسمات فقط یک در چپتر.) (میدونم دختر رو کاور کار مرگان نیست ولی عکس خوبی بود برای همین گذاشتمش.)