ch6

119 19 1
                                    

Ch6

_رو اعصابم نرو.
تونی با حرص گفت.

_تونی تو باید...

ام اعصاب تونی یاری نکرد و سریع بلند داد زد.
_باهاش وقت گذروندم، بردمش بیرون پارک بستنی خوردیم رفتیم سینما و رستورانم بردمش و برای بار دوم باهاش صبحونه خوردم الانم دستیارم مراقبشه حالا دهن گشادتو ببند و کارتو بکن.

و سکوت فضا رو گرفت.

پیپر شکه بود.
تونی برگشت سر کاراش.

پیپر هنوز تو شک بود.
_واقعا؟

تونی اخمو نگاهش کرد.
_میشه بگی چه مرگته؟

_نه فقط فکر نمیکردم وقتی دستیارت گفت میخوای با....

_خانم پاتز.
تونی محکم گفت.

و پیپر ساکت شد.
_متوجهم.
و برگشت سر کارش.

***

وقتی تونی رفت تو کارگاه تلخ ترین اوقات رو میگذروند.
که صدای خنده مورگان اومد.

_ببین پیتر من انجامش دادم.
مورگان خوشحال یه تیکه وسیله که فقط یه کابل و لامپ با یه باتری بود رو نشون داد.

_آفرین مورگان.
پیتر برای دختر دست زد.
_باید به پدرت نشونش بدی.

و مورگان پدرش رو دید.
_بابا....
پرید و جلو رفت.
_بابا من اینو درست کرد ببینش.
و مشتاقانه پدرش رو نگاه کرد.

تونی هنوز حالش خوب نبود و یکم جلو رفت و....
{اون مزخرفترین حس دنیاست}

سر دخترش رو نوازش کرد.
_کارت خوب بود.

دخترش که چند ثانیه پیش نامید شده بود دوباره لبخند زد.

_هی مورگان پدرت یکم خسته به نظر میاد پس بیا پیش من.

دخترک دوید سمت پیتر.
و دم گوشش زمزمه ای کرد.
_بابا چیزیش شده؟

و پیتر هم زمزمه کرد.
_جلسه ها سختن برای همین خسته شده....بعد استراحت حالش خوب میشه.

مورگان سر تکون داد که متوجه شده.

تونی کتش رو درآورد و لباس کار تنش کرد.
نشست پای کار....کاملا درگیر کار شد.

_آقای استارک.

_الان نه پارکر.....
تونی نگاهش رو از کارش برنداشت.

_آقای استارک.

_پارکر گفت....
و دست پیتر جلو داد تونی رو گرفت.

پیتر هیس کرد و نشون داد که مورگان خوابش رفته.

تونی آروم شد.
و پیتر دستش رو برداشت...و کنار تونی نشست.

_متاسفم که جلوتون رو گرفتم ولی.....

_مهم نیست.
تونی به پشت میز تکیه داد.

پیتر از کنارش یه پاکت برداشت و داد به تونی....

پاکت برگر؟ این جدیده.

_فکر کردم گشنتونه.

تونی سر تکون داد.
_درست فکر کردی.
پاکت رو باز کرد و شروع کرد به خوردن.

یکم گذشت.

_آقای استارک....میشه سوال بپرسم؟

_بستگی به سوالت داره.

_دلیل حال بدتون امروز، کار و جلسه نبود، درسته؟
پسر با چشمای نگران پشت اون عینک گندش پرسید.

تونی کمی تردید کرد.
میخواست بهش بگه خفه شه ولی....
_کار کردن با زن سابقت کار راحتی نیست.

_اوه...

_آره...اوه.
برگر رو گاز زد.

_امروز مورگان....

تونی رو به پیتر کرد.

_همش از اینکه چقدر دیروز بهش خوش گذشت میگفت، و از آرزو هاش.

تونی پوزخند زد.
_بزار ببینم اینکه بعدا با من چی میخواد.

پیتر لبخند زنان سر تکون داد.

پوزخند تونی رفت.
یکم بینشون سکوت شد.

_ماجرا تو چی بود؟

_ها؟
پیتر به تونی نگاه کرد.

_ماجرای....
تونی یکم فکر کرد.
_نمیدونم چی بپرسم ولی، اون ماجرایی که باعث شده انقدر به فکر مورگان باشی رو بگو.

پیتر یکم سکوت کرد.
_چطور؟

_فقط کنجکاو بودم.
و برگشت سر برگرش.

_پدر و مادرم....
پیتر بعد کمی تردید شروع کرد.
_تو سقوط هواپیما پونزده سال پیش جونشون رو از دست دادن.

The FatherWhere stories live. Discover now