ch7

116 22 3
                                    

Ch7

_همون پرواز کالیفرنیا به نیویورک؟

_درسته همون.
پیتر سر تکون داد.

_صبر کن اگه اون‌موقع بوده..... پس چرا گفتی پدرت تو هفت سالگی بردت استارک اکسپو؟

پیتر نفسی کشید.
_نخواستم به مورگان اون لحظه بگم پدر ندارم..... و عموم منو برده بود، بعد مرگ پدر و مادرم اون و زنش می مراقبم بودن.

تونی تو سکوت به پیتر نگاه میکرد.
تمام حرفای پیتر یکی یکی تو سرش مثل پازل به هم میچسبیدن.

_اون برام حکم پدر رو داشت.
و چهره غمگینی گرفت.
_که چهار سال پیش اونم رفت.
قبل از اینکه تونی بپرسه جواب داد.
_داشت سعی میکرد یه دزد و بگیره که بهش شلیک کرد.

_پلیس بود؟

_نه فقط زیادی مرد خوبی بود.

_پس از اون یاد گرفتی.
تونی خندید.

_آره...فکر کنم.

جو سنگینی بینشون شکل گرفت.
تونی تصمیم گرفت با پیتر مساوی بشه.

_دلیلی که نمیخوام مورگان پیشم باشه....

توجه پیتر جلب شد.

_اینه که من کسی مثل عمو یا پدر تو رو نداشتم.
آب گلوش رو قورت داد.
_پدر من یه عوضی مثل من بود، اون یه....
یکم فکر کرد.
_نمیتونم تو یه کلمه بگم، خشن بود و همه رو از خودش میروند و دیگران رو نابود میکرد. و هرگز به خودش شک نمیکرد.

_میدونی تو خودت بد نیستی....
تو چشمای تونی زل زد.
_ولی داری سعی میکنی باشی.
و بلند شد.
_فکر کنم اون بهت یاد داده چیکار نکنی...و تو خوب یادگرفتی، فقط مونده اجرا کنی.

رفت.

تونی موند و مرگان خوابیده کنارش.

***

چند روزی گذشت.

برنامه معلوم بود.....
پیتر مورگان و تونی به یه روزمرگی با ثبات رسیده بودن که همه ازش راضی بودن.

که امروز به هم خورد.

وقتی تونی از خواب بیدار شد و رفت تو...
_صبح بخی....

جلوش رودی و پیپر بودن.

و پیتر معذب...
_سلام....
پیتر مونده بود بگه تونی یا آقای استارک، و تونی این رو تو نگاهش دید.

_سلام پیتر...سلام بقیه.
حتی اسمشون رو هم نیاورد.

_متاسفیم که بی خبر اومدیم.
رودی گفت.
_خواستیم یه سر بزنیم.

تونی میتونست بگه فکر کردن اوضاع خوب نیست و نگران مورگان بودن.

و تونی هم جوابشون رو داد.
_مورگان نمیخوام بهم بغل بدی؟

دختر از بغل مادرش پرید پیش تونی.
_صبح بخیر.

پیتر قهوه تونی رو گذاشت رو میز.
_متاسفم که به اندازه همه صبحونه درست نکردم.

_ایرادی نداره عزیزم.
پیپ گفت.
_همیشه اینجایی؟ منظورم اینه....

_صبحا زود میام....در هر صورت دستیار....

_میتونی بگی تونی پیت....اونها شامل راز نمیشن.

پیتر شکه شد...هیچ رازی نبود، ولی پیتر فهمید.
_اوه اوکی.

_راز؟
رودی پرسید.

_چیه؟ مهمه؟
تونی شاکی پرسید.

_اوه نه نه...
مرد لبخند داغونی زد.

تونی رفت و نشست.

جو یکم سنگین بود.
_مامان اومدین منو ببرین؟
مورگان پرسید.

_میخوای بریم؟

مرگان سرش رو به علامت نه تکون داد.
_اینجا پیش پیتر و بابا بهتره.

و این حرف برای همه یه شک بود.

_واقعا؟
مادرش با لبخند پرسید.

_اهوم، بیشتر پیتر مراقبمه چون بابا کار داره ولی کلی چیز بهم یاد میده و برام غذا درست میکنه.

لبخند زن داشت میرفت که...

_ولی وقتی بابا میاد کلی بابت چیزایی که یاد گرفتم بهم آفرین میگه و میزاره کنارش باشم.

و لبخند زن برگشت.
_این عالیه....تونی چرا نگفتی...

_مثلا اگه میگفتم چی میشد؟
قهوش رو نوشید.

_معلومه برنامت رو خلوت میچندم که بیشتر پیش مرگان باشی.
زن گفت.

_پیتر نمیخوری؟
مرگان پرسید.

_بهتره....
پیتر اومد رد کنه که...

_بشین پسر خوب نیست که وایسی.
رودی گفت.

پیتر سر تکون داد و نشست.

_راستی امروز روز کاری نیست پیتر چرا اومدی؟
تونی پرسید.

پیتر هم صادقانه جواب داد.
_ها؟ امروز یکشنبست؟

و هم سر تکون دادن.

پیتر سرخ شد.
_خدای من...کلا یادم رفته بود.
و بلند شد.
_می اگه بیدار شه نگران میشه.

_می؟
مورگان پرسید.

_زن عموم مورگان...من با اون زندگی میکنم.
با لبخند برای دختر توضیح داد.

_لازم نیست بری....
تونی تکیه داد و گفت.
_بمون پیشمون، مورگان هم خوشحال میشه.

_ها؟
پیتر شکه پرسید.

The FatherDonde viven las historias. Descúbrelo ahora