ch8

128 25 3
                                    

Ch8

_موافقم.
پیپر گفت.
_میتونیم با هم وقت بگذرونیم....ببینم برنامه ای داشتید؟

_نه.
تونی جواب داد.

_بریم لوگو لند....پیتر گفت وقتی بچه بود رفته.
مورگان پرسید.

_من که موافقم.
رودی گفت...و رو به دوستش کرد.
_نظر تو چیه؟

تونی کمی صبر کرد.
_شما ها مورگان رو ببرید.

لبخند همه محو شد.

_چرا؟
پیپر پرسید.

_میدونید شما و مورگان برید یه روز خوش بگذرونید..... من کل هفته مورگان و دارم.
و قهوش رو نوشید.

_پیتر؟
با غم به پسر نگاه کرد.

_فکر کنم حق با پدرته...امروز با مادرش خوش بگذرون.

_شب میبینمت؟

پیتر یکم فکر کرد.
_آره...منتظرت میمونم.

لبخند دختر کاملا ساختگی بود.
_باشه.

***

_خداحافظ.
مورگان تو ماشین براشون دست تکون داد.

پیتر هم براش دست تکون داد که رفتن.
_خب آقای....

_گفتم که پیتر میتونی تونی صدام کنی.

_اوه...اوکی...خب تونی الان من چکار کنم؟

تونی با ابرو بالا انداخته نگاهش کرد.

_منظورم اینه تا مورگان برگرده...

_میتونی بیای بالا پیش من.
و رفت داخل.

پیتر هم افتاد دنبالش.

از لحظه دیدن اونها تا الان مود تونی تلخ شده بود و پیتر این رو میدید.
وقتی رسیدن داخل...

_آقای.... یعنی تونی....
پیتر یکم تردید کرد.
_میشه یه سوالی ازت بپرسم؟

_بپرس.
تونی دنبال نوشیدنی میگشت.

_نگرد تونی من همه رو ریختم دور.
پیتر گفت تا توجه تونی بهش جلب بشه.

تونی پوفی کرد.
_لعنت بهش....بگو پسر.
رفت سمت اتاق حال.

_رابطت با....اونها زیادی بده؟

تونی ایستاد.
رو به پیتر کرد.
_توقع دیگه ای داشتی؟

_توقعی نداشتم...چون چیزی نمیدونم و....
شونش رو بالا انداخت.
_نمیدونم چطور بگم.

_خب فکرشو بکن.
رفت رو مبل نشست.
_زنت با بهترین....
حرفش رو نصفه گذاشت....
_فکر کنم بهتره ماجرا رو کامل بگم.

پیتر سر تکون داد.
و رفت کنارش نشست.

_یه مدت بعد از تولد مورگان....میونه من و پیپر یکم به هم خورد..... و بعدش که اون ماجرای الکلی شدنم و مواد و....

_اهوم میدونم کدوم.
پیتر گفت.

_بعد از اون من چندان حال خوبی نداشتم نه روانی نه فیزیکی.....
یکم صبر کرد و بعد ادامه داد.
_اونقدر تو حال خودم بودم که نفهمیدم کی ولی....یه روز پیپر و رودی اومدن پیشم...

اون خاطره جلوی چشم تونی اومد و مثل یه پتک تو سرش خورد.

_فهمیدم یه مدت با هم رابطه داشتن..... پیپر هم گفت خیلی وقته میخواسته طلاق بگیره....
پوزخندی زد.
_بهترین دوستم و زنم با هم....چه زوجی.
تو حال خودش رفت که یادش اومد پیتر اونجاست.

وقتی رو به پسر کرد.
دید اون بچه یه نگاه غمگین بهش انداخته.

_متاسفم.

_مهم نیست...دیگه نیست.

تونی یکم سکوت کرد که....

پیتر بغلش کرد.

_پارکر؟

پست محکمتر بغلش کرد.

تونی نفسی بیرون داد.
این بچه واقعا کارشو بلده.

***

_نه نه خدای من دیگه تمومش کن....
پیتر رسما از خنده روده بر شده بود.

تونی هم با لبخند نگاهش میکرد.
مدت زیادی میشد که کسی اینطور کنارش نخندیده بود.

تصمیم گرفته بودن بیان بیرون قدم بزنن تا مورگان برمیگرده.
و الان تو راه برگشت بودن.

_پیتر؟

خنده پیتر قطع شد.
روش رو برگردوند.

یه زن با موهای ساف و بلند بود.
_تو اینجا چیک....
و با دیدن تونی دهنش باز موند.

_می....
پیتر لبخند زنان سمتش رفت.

می؟
تونی فهمید کیه و جلو رفت.

_می ایشون رئیسم آقای استارکه....آقای استارک زن عمو می.

_سلام خانم پارکر.
تونی با لبخند دستش رو جلو برد.

_از آشنایی باهاتون خوشوقتم.
و دست تومی رو گرفت.
_پیتر فکر کردم پیش دوستاتی.

_اوه نه از سر عادت رفتم سر کار و....
قیافه گرفت.
_دیگه گفتم بمونم.

می ابرو بالا انداخت.

_وقت گذروندن باپسرتون واقعا لذت بخشه.

می لبخند زد.
_میدونم، خب پس فکر کنم من باید تنهاتون بزارم...یا الان باهام میای خونه؟

_نه می به دختر تونی قول دادم برم پیشش.

_تونی؟ دخترش؟
می شکه پرسید.

_اوه لعنتی می ببین....

تونی زد زیر خنده.

می و پیتر دیدن که تونی تا مدتی همونطور میخندید.
و این اولین باری بود که پیتر اینطور خندیدن تونی رو دیده بود.

بعد یه مدت خنده تونی تموم شد.
_خدای من اینطوری معذب کردن همه چیز تو خون شما هاست.
و اشکی که از خنده چکید رو پاک کرد.

چهره پیتر رو دید که با لپای گل انداخته بش چشم دوخته.
_ایرادی نداره پیتر هر کاری میخوای بکن.

پیتر یکم وایساد و رو به می کرد.
_می....شب برمیگردم.
لبخند زد.

_هر طور راحتی.... خداحافظ آقای استارک، پیتر شب میبینمت.
و رفت.

The FatherOù les histoires vivent. Découvrez maintenant