لیوان قهوه را روی میز گذاشت و دست از کار کشید .
با نگاهی متعجب و ترسیده به هوان خیره شد ، هنوز نوشته ی زیرِ عکس یونا را هضم نکرده بود !
"به فروش رفته"- چیشده؟
سولهی ترسیده در جواب هوان به آرامی لب زد
+ یونا .. یونا رو قبل از ما خریدن هوان !
- چی؟؟
با دادی که هوان زد تهیونگ وارد اتاق شد و رو به سولهی کرد
×چیشده؟ چیزی پیدا کردی؟
سولهی نفس عمیقی کشید و خواست مقدمه چینی کند که هوان اجازه نداد
- یونا به فروش رفته تهیونگ ! یعنی بهتره بگم خریدنش از سایت .
سولهی محکم به کمر هوان کوبید و غرید
+ چرا میپری سر حرفم ؟ میخواستم خودم بگم !
با دادی که تهیونگ زد هر دو متعجب سمتش چرخیدند
× مگه دارین خبر بارداری میدین عقب مونده ها؟ مسابقه گذاشتین سر سکته دادنِ من؟
کلافه رو به هوان لب زد
× برادره جناب عالی رفت کدوم جهنمی؟ بهش زنگ بزن زودباش!
هوان گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید و سریع روی شماره ای زد و تماس را روی اسپیکر گذاشت
بعد از چند بوق جواب داد و صدای زنی در گوشش پیچید_ چیشده کوچولو؟
متعجب به شماره ای که با او تماس گرفت خیره شد
" جه ها "پوف کلافه ای کشید و تماس را قطع کرد که سولهی عصبی غرید
+که کوچولو آره؟
دستی به صورتش کشید و دنبال شماره ی جئون گشت
- اشتباه شد سولهی حواسم نبود !
سولهی نگاه تیزی به هوان انداخت
+ آره میدونم اگه حواست بود هیچوقت جلوی من زنگ نمیزدی بهش ، نمیزاشتی رو اسپیکر !
هوان خواست چیزی بگوید که هر دو با دادی که تهیونگ زد حرفشان را قورت دادند
× خفه شین دیگه !
رو به سولهی کرد
× من با تو بعدا کار دارم .
سولهی ترسیده خواست چیزی بگوید که تهیونگ نگاهش سمت هوان چرخید و به گوشی اشاره کرد
× یه شماره هم بلد نیستی بگیری! بدش من .
جوابی از هوان نشنید که کلافه گوشی را از دستش بیرون کشید و بی حوصله دنبال شماره ی جئون گشت .
× پسره ی احمق !
تماس را برقرار کرد و منتظر ماند که با صدای سولهی خون به مغزش نمیرسید
YOU ARE READING
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfiction~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...