6

89 11 2
                                    

چشم‌هام را که باز کردم اولین چیزی که دیدم سقف چوبی اتاقم بود
نشستم سرجام
چرا انقدر بدنم کوفتس؟
به ساعت نگاه کردم ده صبح بود. از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه راه افتادم. با دیدن فردی که توی اشپزخونس بی‌صدا سر جام موندم.
"تو؟"
تمام اتفاقات دیشب یادم افتاد
این چه کوفتیه
"دیشب راست میگفتی؟"
نگاهی بهش انداختم همینطور بلاتکلیف وسط اشپزخونه ایستاده بود و من را نگاه میکرد.
"یادمه گفته بودی مامان بابات رو هم قلب خوار کشته پس یعنی، خودت..."
با اینکه حرفش را تموم نکرد ولی ادامش کاملا معلوم بود.
سریع به سمت اتاقم رفتم لباس‌هام رو تعویض کردم و راه افتادم‌ به سمت ماشین
"کجا میری؟"
همینطور که پشتم میومد گفت.
"خونه‌ بچگیم باید ببینم چه خبر بوده."
همزمان با سوار ماشین شدنم جواب دادم. سریع سوار ماشین شد.
"منم میام"
خب بیایی زمزمه کردم و استارت زدم.

جلوی خونمون پارک کردم و پیاده شدم از صدای بسته شدن دوباره‌ی در متوجه شدم که داره دنبالم میاد.
وارد خونه شدم و بی‌توجه به خاکی و تاریک بودن خونه به سمت اتاقم رفتم. توی تمام کشو‌ها دنبال دفترچه خاطراتم گشتم.
وقتی که پیداش کردم شروع کردم به ورق زدنش.
-امروز با همکلاسیم رفتیم بیرون او خیلی زیباست خیلی هم مهربونه خیلی دلم میخواد ببوسمش ولی به نظر نمیاد او هم به من میل داشته باشه
اخه همش درمورد پسرای کلاس و پسرهای همسایشون حرف میزنه.-
بی‌حوصله چند صفحه جلو زدم
-باورم نمیشه اینکارو کردم به جسد روبه روم نگاه کردم. من چیکار کردم؟ من چطور تونستم؟
*ولی حقش بود*
چی نه معلومه که حقش نبود. من فقط به خاطر اینکه منو فگ صدا زد این بلا را سرش اوردم.
*اون لایقش بود. تو با نابود کردن اون لجند به این دنیا و مردمش لطف بزرگی کردی*
نه نه من کشتمش و قلبش را خوردم
اص، اصلا چجوری تونستم قلبش را بخورم اونم خام چندشه
*بیا باهم صادق باشیم اون خیلی هم خوشمزه بود،بعد هم مگه نمی‌گند احساسات از قلب نشأت میگره؟دلیل خوبیه برای از بین بردنش*
ولی نباید باشه
*چرا نباشه کی اهمیت میده؟ بیخیالش فقط بیا از شرش خلاص بشیم.*
به دور و اطرافم نگاه کردم باغبون بیلش را جا گذاشته بود برداشتمش و شروع کردم به کندن زمین وقتی به اندازه کافی حفاری کردم جسد را کشون کشون داخل قبر انداختم و بعد پرش کردم.-
با حیرت به صفحه های کاغذ نگاه میکردم. پس من واقعا قلب خوارم‌؟
تند تند چند صفحه جلو زدم
-زمزمه های پدر و مادرم را میشنیدم.
"عزیزم اون خیلی مشکوکه من، فکر کنم که شاید اون یه همجنس‌باز باشه."
"چی داری میگی؟ یعنی دخترمون منحرف شده؟"
بابا با حالت چندشی پرسید.
"اینطور به نظر میاد. اگه درست بود باید از خونه بندازیمش بیرون. واسمون بی ابرویی میاره."
بابا با سر تایید کرد.
سریع برگشتم توی اتاق دیگه اصلا یادم نیود برای چی رفتم اونجا.
کیفمو پر کردم تا نصفه شب فرار کنم.
*فرار کنی؟ احمقی چیزی هستی؟ اونا بهت گفتن همجنس باز باید نابود بشن*
ولی اون‌ها مامان، بابام‌اند.
*تو هم بچشون بودی!*
کلافه روی تخت میشینم.
میگی چیکار کنم؟
*باید همون بلایی را سرشون بیاریم که سر اون لجند اوردیم. باید زمین را از وجود نحسشون پاک کنیم.*
حق با اون بود اون‌ها دنیا را الوده میکردند.
به ساعت نگاه کردم، این زمان دیگه احتمالا باید خواب باشند.
با کمترین سر و صدای ممکن به آشپزخونه رفتم و یکی از تیز‌ترین چاقو هارو برداشتم و به سمت اتاقشون رفتم و بعد خیلی اروم داخل رو نگاه کردم. خواب بودند.
*الان بهترین فرصته*
دستم را محکم روی دهن بابا گذاشتم و با تمام زورم چاقو را توی گلوش فرو کردم.
قبل از اینکه با تولید صدا باعث بیدار شدن مامان بشه گلوی مامان را هم بریدم.
به جون دادنشون نگاه کردم و با دست‌های خونیم موهام رو پشت گوشم گذاشتم.
چاقو را توی دستم جابه جا کردم و به سمت قفسه سینه‌ی پدرم بردم و بدون تردید سمت چپ قفسه سینش را بریدم-
احساس میکردم دارم بالا میارم من چه غلطی کردم؟
چند صفحه زدم جلو،
-پلیس ها داشتند دنبال قاتل ها می‌گشتند و به طور خوبی هیچکس به من مشکوک نشده بود. سرپرست جدیدم مادربزرگم بود. یک زن پیر و خرفت. یک احمق که برای هرچیزی نظر میداد.
هر روز ارزوی مرگش را میکردم، پرورشگاه شرف داشت به این آشغالدونی.-
باز هم جلو زدم.

-حالم داشت از خودم بهم میخورد حالم از اون صدای توی سرم هم بهم میخورد.
به دختر روبه روم نگاه کردم.
داشت گریه میکرد.
"خو، خواهش می، میکنم. م، من نمی،خوا، بمیرم."
شوکه بهش نگاه کردم.
من داشتم چیکار میکردم؟
با این که هی خون بالا می‌اورد همچنان سعی میکرد که با التماس برای خودش یک زندگی بخره.-
دیگه تحمل نداشتم که بخونم.
اما، چطور همه‌ی این هارو یادم رفت؟
یک صحنه‌هایی توی سرم شکل میگیرند.
من خودمو هیپنوتیزم کردم؟ خیلی مسخرست.
من این همه آدم‌ کشتم.
سرم را بالا میارم و به او نگاه میکنم با چشمای نگرانش بهم زل زده.
"حالت خوبه عروسک؟"
"چطور میتونی با یک قاتل انقدر با آرامش صحبت کنی؟ چرا فرار نمیکنی؟"
بی توجه به سوالش میپرسم.
"حالا منم دیگه یه قاتلم. از کارم هم پشیمون نيستم. تو میخواستیش پس برات به وجود می اوردمش."
با لبخند و مهربونی زمزمه میکنه.
مات بهش نگاه میکنم او چه مرگشه؟

دو، سه روزیه خودم را توی اتاق حبس کردم.
دارم دیوونه میشم. تمام کارهایی که انجام دادم مدام توی سرم چرخ میخوره.
این چه کوفتیه؟
گشنمه.
ولی میلی هم به غذا ندارم.
او، دوستش دارم ولی حالم هم ازش بهم میخوره.
اون احمق هم درست مثل منه. موج خشم را توی رگ هام حسش میکنم.
*اونم یک قاتله. باید نابود بشه، دنیا باید تمیز بشه.*
یواشکی میرم توی اشپزخونه و یک چاقو برمیدارم. چقدر این صحنه اشناست.
روی کاناپه‌ی جلوی تلوزیون خوابش برده. توی این چند روز یک لحظه هم ازم دور نشد. یک قاتل که به یک قاتل دیگه چسبیده.
چاقو را زیر گلوش میذارم و میبرم.
توی یک لحظه خون روی دست‌هام میریزه.
به خودم میام. من دوباره ادم کشتم.
با لبخند نگام میکنه هرچند معلومه که درد داره
"خداحافظ، عروسک"
و بعد چشم‌هاش را میبنده.
من کشتمش.
منِ قاتل.
دنیا با من خیلی کثیفه.
چاقو را زیر گلوم میذارم و میکِشم.
جهان نیاز به تمیز شدن داره.

پایان

doll [Completed]Where stories live. Discover now