Ch_181,182,183,184

433 150 36
                                    

سلام امیدوارم هفته خوبی رو گذرونده باشین❤️
برای اینکه تو این چپتر بیشتر حس بگیرین آهنگ کنترل از هالزی رو هم باهاش گوش کنین✨
و اینکه حقیقتا حجم کامنتای هیت به ونهان پشم ریزونه😂
خود منم همچین خوشم نمیاد ازش تو ناول ولی بیاین امیدوار باشیم یه روزی آدم شه بشینه سر جاش (_ _ ″)









به دیوار تکیه داده و نظاره گر انتقال جسد سوخته ی کلنل سابق به مرکز شهر بود.. به گفته ی ییبو قرار بود بدنش رو توی میدان بزرگ وسط شهر بذارن تا همه بتونن ببینن!

مرد بلند قد کنارش به دیوار تکیه زد و بی اینکه نگاهش کنه پرسید:

-با ونهان میخوای چیکار کنی؟

نچی کرد و شقیقه ی راستش رو با انگشتان بلندش ماساژ داد:

-میخواستم بکشمش ولی حالا به لطف تو نمیتونم. گندش بزنن! چجوری اون دهن گشادش رو ببندیم که نره لو بده؟ اینجوری گند میخوره به فستیوال که!




ناگهان جوری که انگار چیزی رو به یاد آورده باشه بشکنی زد و گفت:

-آه.. از اونجایی که سه روز بیشتر به اجرای نقشه نمونده این سه روز رو هم همینجا نگهش می‌دارم... بعدش ولش میکنم هر گورستونی خواست بره... البته که... برای بقیه ی عمرش افرادم تا دستشویی رفتنش رو هم به من گزارش میکنن!

پسر آهی کشید و گفت:

-سالن پاتیناژ! میخوام برم سالن پاتیناژ!

یکی از ابرو هاش رو بالا داد:

-یادت رفته قول دادی از اینجا فرار نکنی؟

دندان هاش رو روی هم سایید و رو به آلفاش خیز گرفت:

-منم نگفتم میخوام فرار کنم حرومی! فقط گفتم میخوام برم سالن پاتیناژ!






خندید و مچ های کیتن کوچولویی که سعی داشت پنجول بندازه رو گرفت و به خودش نزدیکش کرد:

-باشه... ولی خودمم باهات میام!

نفسش رو با صدا بیرون داد:

-هر کاری میخوای بکن! در حال حاضر روحم خیلی سنگین تر از اونیه که بخوام به فکر این باشم که کسی نگام میکنه یا نه.. نیاز به تخلیه ی احساسات دارم!

گفت و عقبگرد کرد.. داخل عمارت برگشت و تنهاش گذاشت... انگشت وسطش رو میون دو ابروش گذاشت و با حرکات دورانی کمی از سر دردش کم کرد.. یعنی باید یه سالن پاتیناژ همینجا براش می‌ساخت و هر روز وادارش می‌کرد براش اسکیت کنه؟ همممم... بد فکریم هم نبود!








جین رو که داشت به پروسه‌ی پاک شدن آثار باقی مونده ی آتش و چوب های سوخته از زمین سنگ ریزه ای باغ رئیسش نظارت می‌کرد، صدا زد:

-جین...

بتا به سرعت خودش رو به رئیسش رسوند و کمی خم شد:

-بله قربان؟

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Onde histórias criam vida. Descubra agora