Part13

179 45 27
                                    

ییبو و ژان روی کاناپه نشسته بودن. ژان همونطور که مشغول چپوندن هرچه بیشتر خودش تو بغل ییبو بود گفت:
" ییبو از بابام اینا خبر داری؟ من نمی تونم ازشون خبر بگیرم، تورو خدا بهم بگو اگه چیزی شده "
ییبو با دست چونه ژان رو گرفت و سرشو بالا آورد. چشم های قشنگش پر شده بودن و با معصومیت خاصی بهش خیره بودن. نمی دونست چیِ این پسر باعث شده بود مثل دیوونه ها عاشقش باشه، شاید فرشته بودنش دلیل خوبی بود!
ییبو چشم هاشو روی تک تک اجزای صورت ژان چرخوند و در آخر روی تیله های سیاهش متوقف شد؛ با دستاش گونه های پنبه ایش رو نوازش کرد و گفت:
" عزیزم اونا حالشون خوبه، چه اتفاقی ممکنه بیفته آخه؟ اونها فقط رفتن سوئیس چون خواهرت دوست داشت مراسم ازدواجش اونحا باشه "
ژان با یادآوری اینکه نتونسته تو مراسم ازدواج خواهرش شرکت کنه، با حرص و عصبانیت دستای ییبو رو از صورتش کنار زد و با بغض گفت:
" من می خواستم تو مراسم شیجیه شرکت کنم...هق...عوضی...تقصیر توعه..."
ییبو با بهت به ژان نگاه کرد و گفت:
" بیبی آخه من چه گناهی کردم؟ دکتر گفت شرایطت حساسه و پرواز ممکنه به کوچولو مون آسیب بزنه "
" نمی خوامممم....همش به خاطر توعه عوضیه...هق هق...آخه چرا اون روز منو حامله کردی؟...عوضی..هق هق..."
" بیبی لطفا آروم باش نباید انقد به خودت استرس و اضطراب بدی "
" خفه شو...عوضی خودخواه...چرا یه ماه پیش دیکتو کردی داخلم؟ می مردی یه ماه صبر می کردی؟...هق هق...به خاطر تو عوضی نمی تونم خواهرمو تو لباس عروس ببینممم...."
ییبو با صورتی قرمز که نشون می داد از کنترل خندهاش ممکنه هر لحظه منفجر بشه، به ژان و گریه هاش نگاه می کرد. این بانی کیوت خوردنی هر لحظه تو دل برو تر می شد.
" عزیزم نه دیگه ببین آخه من که خودم تنها نمی تونستم اون کارا رو بکنم خب توام خوشت اومده بود دیگه وگرن.‌‌.."
ییبو با مشت هایی که به سینش خورد ادامه حرفشو خورد و به بانی عصبانی که قرمز شده بود نگاه کرد.
" عوضی احمق...حق نداری همچین چیزی بگی...تو غلط کردی اونکارو باهام بکنی...هق...عوضی آخه چرا دیکتو تو من خالی کردی؟ عمدا می خواستی حاملم کنی...هق...احمق هورنی..."
ژان همونجوری که مشغول کتک زدن ییبو بود، کلماتشو با هق هق به زبون می آورد.
ییبو با اینکه از فرط کنترل خنده هاش منفجر می شد اما خودشو کنترل کرد و ژان رو در آغوش کشید و مشغول بوسیدن و نوازش کردن گونه های قرمزش شد.
بعد از چند دقیقه که از آروم شدن ژان می گذشت، ییبو گفت:
" بیبی می خوای ببرمت تو اتاق بخوابی؟ باید بیشتر از قبل استراحت کنی"
بعد از گفتن حرفش دستشو گذاشت رو شکم ژان و ادامه داد:
" باید بیشتر از قبل مواظب خودت باشی، الان دیگه نینی کوچولو مون هم درونت رشد می کنه "
ژان با شنیدن حرف ییبو لبخند محوی زد و دستشو رو دستای ییبو که روی شکمش بود، گذاشت. گرچه هنوز خیلی کوچیک بود اما با این حال ژان عشق خیلی زیادی رو از طرف اون لوبیا کوچولو احساس می کرد. با فکر لگد زدنش و براومدن شکمش لبخند زیبایی زد که از چشم ییبو دور نموند.
" بیبی قشنگم به چی فکر می کنه که اینجوری دلبر لبخند می زنه؟ "
ژان خندید و گفت:
" ییبو فکر کن چند ماه دیگه می تونیم لگد زدناشو حس کنیم. تازه شکمم بالا میاد و شبیه فیل می شم "
ژان بعد از گفتن این حرف انگار که چیزی مهمی یادش اومده باشه، چشم هاشو تیز کرد و به ییبو نگاه کرد و گفت:
" اگه چاق بشم دیگه دوستم نداری؟ "
ییبو با دیدن نگاه ژان و شنیدن سوالش، لعنتی به شانسش فرستاد و با لبخند دندون نمایی به ژان نگاه کرد و گفت:
" بیبی مگه میشه همچین چیزی؟ من عاشقتم. عاشق خودت، چشمات، لبخندت، گونه هات، روحت، بدنت. من عاشق همه چیز توام و برام فرقی نمی کنه چاق باشی یا لاغر، من همه جوره دوستت دارم "
بعد از گفتن حرفش با نگاهی عاشقانه به چشمای ژان خیره شد و گونه های سرخشو نوازش کرد.
ژان انگار که از جواب ییبو راضی بود، لبخندی زد اما بلافاصله جمعش کرد و
بعد با قیافه ایی که از نظر خودش ترسناک بود، به چشمای ییبو خیره شد و گفت:
" به نفعته راست گفته باشی، وگرنه اون دیک بزرگتو می کنم و به خورد سگای تو حیاط می دم "
ییبو به قیافه بامزه ژان خندید و گفت:
" البته عزیزم شک نکن، بعدشم مگه من دیوونم این لپای تپلی تورو از خودم محروم کنم اخه؟ مثل عسل می مونن "
بعد از گفتن حرفش مشغول گاز گرفتن لپ هاش شد که با جیغی که ژان زد دست از گاز گرفتن لپاش برداشت و با قهقه اون بانی خوردنی رو تو بغلش کشید. ژان وول می خورد و به سینه ییبو مشت می زد و سعی داشت از خودش دورش کنه.
" ولممم کن...هیولا..."
ییبو به حرفاش و حرص خوردناش قهقه زد و جای گاز روی گونه هاشو لیسید و بوسه ریزی روش کاشت.
ژان که با این کار بیشتر قرمز شده بود، مشت بی جون دیگه ایی به سینه ییبو زد و سرشو تو گردنش فرو کرد.
ییبو از این کار ژان خندش گرفت. بغلش کرد و به طرف پله ها رفت تا ژان رو به اتاق ببره.
بعد از خوابوندن ژان روی تخت سرشو بوسید و گفت:
" بیبی دیگه بخواب اگه چیزی می خواستی هم بگو خودم برات بیارم "
" مگه زاییدم یا فلج شدم که اینجوری می کنی؟ خودم دست و پا دارم "
ییبو خندید و گونه هاشو بوسید.
" بیبی قشنگم تا وقتی من هستم لازم نیست تو خودتو خسته کنی "
ژان پوفی کشید و بی توجه به رمانتیک بازی های ییبو گفت:
" برو بیرون می خوام بخوابم "
ییبو لبخندی زد و بعد از بوسیدن سرش از اتاق بیرون رفت.
******
ییبو تو شرکت بود و سخت مشغول بررسی پرونده هایی بود که به خاطر درگیری های این چند وقت؛ نتونسته بود بررسی کنه.
یک ساعت پیش ژان به زور مجبورش کرده بود به شرکت بره و کار های عقب افتادشو انجام بده. اون معتقد بود ییبو با وجود سن کمش نباید از الان خودشو درگیر کارای شرکت می کرد و بابد بیشتر با ژان وقت می گذروند، اما ییبو با این حرف مخالف بود. گرچه اون دوست داشت همه ی زمانش رو با ژان بگذرونه اما دوست داشت از هر نظر برای ژان کامل باشه.
با شنیدن صدای منشی که خبر از آوردن قهوه می داد، ییبو از افکارش خارج شد و اجازه ورود داد.
منشی با لیوان قهوه و پرونده ایی وارد اتاق شد. بعد از تعظیم کردن و گذاشتن قهوه رو به روی ییبو، پرونده رو روی میز گذاشت و گفت:
" قربان این پرونده رو یکی از کارکنان بخش بایگانی آورد و گفت اطلاعاتیه که خواسته بودین "
ییبو سرسو از پرونده ها بالا آورد به منشی و پرونده ایی که روی میز بود،نگاه کرد و گفت:
" اما من چیزی از بایگانی نخواسته بودم! "
منشی با بهت به ییبو نگاه کرد و گفت:
" اما قربان من خودم پرونده رو از اون کارمند گرفتم و اون به وضوح اسم شمارو آورد و گفت پرونده رو خواسته بودین "
بعد از تموم شدن حرف منشی، ییبو پرونده رو برداشت و بازش کرد. با دیدن عکسی که داخلش بود و اسم منحوسی که کنارش نوشته بود، تموم خاطرات سه ماه گذشته مثل فیلی دوباره توی مغزش پلی شد.
《 فلش بک روز مهمانی 》
عمارت شیائو غرق هیایو بود. مهمونی که برای برگشتن ارباب عمارت گرفته شده بود، از هر نظر بی همتا بود. غذا ها و نوشیدنی های مختلف روی میز هایی که سرتاسر حیاط بزرگ عمارت چیده شده بودن؛ به چشم می خورد.
افراد زیادی توی مهمونی شرکت کرده بودند.
هر کس که به نحوی با خانواده شیائو ارتباط داشت به این مهمونی دعوت شده بود. شیائو بویان رئیس تشکیلات شیائو بلاخره بعد از مدت ها دوباره به چین برگشته بود. هرکسی از این فرصت استفاده می کرد تا با غول صنعت جواهرات دست دوستی بده.
ییبو و ژان دور میزی که کنار درختی بود، ایستاده بودن.
ژان با اینکه سعی داشت لبخند بزنه، ولی بازم به خوبی اضطراب و تنشی که ذهنشو درگیر کرده بود در چهرش پیدا بود.
ییبو هم دست کمی از جان نداشت. امروز برای اونها بیشتر از یک روز معمولی بود. امروز شاید خیلی از واقعیت هایی که تاحالا ازشون پنهون شده بود رو می فهمیدن.
حیاط تقریا پر شده بود. دور همه میز ها افرادی ایستاده بودن و مشغول حرف زدن بودن.
آقای شیائو با قدم های سنگین و مقتدر از پله ها پایین اومد. با اومدن آقای شیائو به حیاط، هنه اعضای خانواده کنارش ایستادن. ژان و ییبو هم جز این افراد بودن.
گرچه نامزدی ییبو و ژان برای افرادی فاش شده بود اما هنوز هم اشخاصی بودن که این موضوع رو نمی دونستن. با حلقه شدن دست ییبو دور کمر ژان، موج جدیدی از زمزمه ها شروع شد که با سرفه مصنوعی آقای شیائو خوابید.
" دوستان عزیز خوشحالم که امروز می تونم اینجا کنار شما بایستم و از حضور گرمتون که مایه آرامش من و خانوادم هست، لذت ببرم. امیدوارم در آینده هم دوستی های ما پایدار باشه و بتونیم لحظات پربار بیشتری رو کنار هم سپری کنیم "
بعد از گفتن این حرف لیوان شامپاینشو بالا آورد و گفت:
" به سلامتی دوستی های چند ساله "
همه افراد به تبعیت ازش لیوانشونو بالا آوردن و سر کشیدن.
ژان احساس عجیبی داشت؛ هم از اومدن پدرش خوشحال بود و هم از جدایی خودش و ییبو می ترسید. با تمام وجود سعی داشت اضطراب و ترسشو تو چهرش نشون نده اما هرکسی فقط با چند نگاه دقیق به چهره رنگ پریدش، متوجه می شد چیزی درست نیست.
ییبو انگار که متوجه اضطراب و استرس ژان شده باشه، دست هاشو روی گونه های ژان گذاشت و نوازشش کرد.
می تونستن سنگینی نگاه های کنجکاو و گاهی حسود افراد رو روی خودشون احساس کنن؛ خیلی هم دور از انتظار نبود. نصف افرادی که توی مهمونی حضور داشتن دنبال این بودن که دختراشون با ییبو و ژان ازدواج کنن. اما حالا با چشمای خودشون شاهد سوختن و خاکستر شدن آرزو هاشون بودن.
ییبو همونطور که مشغول نوازش کردن ژان بود گفت:
" بیبی قشنگم چرا ناراحتی؟ "
" ییبو من می ترسم. اگه اون چیزی که قبلا شنیدم راست باشه چی؟ همه اینایی که اینجان از خداشونه من و تو جدا شیم "
" بیبی بهم گوش کن، هر اتفاقی که بیفته من اجازه نمی دم تو رو ازم جدا کنن. شده جونمم میدم اما نمی زارم دستشون بهت بخوره "
ژان بعد از آخرین جمله ییبو مشتی نسار بازو هاش کرد و گفت:
" تو غلط می کنی که بمیری. اگه بخوای همچین غلطی بکنی خودم پدرتو در میارم عوضی فهمیدی یانه؟ "
ییبو به چهره ژان که حالا از حرص خوردن قرمز شده بود نگاه کرد و از با نمکیش خندید. سرشک جلو برد و روی لب هاشو نرم و عمیق بوسید و لب زد:
" مگه من می تونم دوری از این لبای عسل تو رو تحمل کنم آخه؟ بمیرمم عزرائیلو مجبور می کنم برم گردونه "
ژان به حرفش خندید که با نیشگونی که از پهلوش گرفته شد آخی گفت.
برگشت و به عقب نگاه کرد و با چهره برزخی ژو چنگ رو به رو شد.
" گا گا چرا اذیتم می کنی؟ "
" شما دوتا عوضی نمی بینین چقد آدم اینجاست؟ گمشین تو اتاقتون هم دیگه رو بخورین "
ییبو نیشخندی زد و گفت:
" گا گا چرا انقد حسودی می کنی؟ نکنه دلت برا کوان گا تنگ شده که اینجوری پاچه می گیری؟ "
ژو چنگ با شنیدن جمله آخر ییبو قرمز شد و گفت:
" عمت پاچه می گیره. بعدشم باید دیوونه باشم که دلم برا اون دراز عصا قورت داده تنگ بشه "
ژان گیج به بحث بین اون دوتا گوش می داد. الان چی شد؟ ژو چنگ عاشق هایکوان شده؟
گیج به ییبو نگاه کرد و گفت:
" چی می گی ییبو؟ چرا چنگ باید دلش واسه کوان گا تنگ بشه آخه؟ "
ییبو خندید گفت:
" شاید چون روش کراشه؟ "
که با تموم شدن حرفش ژو چنگ به سمتش یورس برد وه با صدای خانم وانگ متوقف شد.
" شما سه تا چتونه عین وحشی ها به جون هم افتادین؟ مگه نمی بینین اینجا شلوغه؟ "
بعد از تموم شدن حرفش به طرف ژان رفت و لپاشو بوسید و گفت:
" عروسکم تو چرا بین این وحشی ها ایستادی‌؟ آخ که چقد لپات خوشمزس قربونت برم "
بعد تموم شدن حرفش دوباره لپای ژانو محکم بوسید که ییبو از دستای ژان گرفت و به طرف خودش کشید و با اخم به مادرش گفت:
" چرا دست از سر لپاش بر نمی داری؟ همشو کندی! منم انقد لپاشو گاز نگرفتم که تو داری می خوریش "
ژان با خنده به بحث بینشون گوش می داد که با دیدن آقای شیائو و آقای وانگ که کنار هم ایستاده بودن، حواسشو به اون دو نفر داد.
" دوستان عزیز خوشحالم که همگی دعوتمون رو قبول کردین و به اینجا اومدین، یک بار دیگه ازتون تشکر می کنم "
خب همه چیز خوب بود البته تا وقتی که مهمونا فهمیدن صاحب صدا آقای شیائو نیست بلکه آقای وانگه.
زمزمه ها دوباره شروع شده بود، انگار خانواده وانگ و شیائو سوپرایز های زیادی برای مهمونا آماده کرده بودن.
آقای وانگ دوباره با صدای بلندی گفت:
" دوستان عزیز همونطور که احتمالا تا آلان متوجه شدین رابطه بین خانواده وانگ و شیائو صمیمی تر از قبل شده؛ من با کمال افتخار و خوشحالی که هر پدری آرزوشه در عمرش تجربه کنه، مفتخرم که خبر نامزدی پسر کوچکم وانگ ییبو رو با پسر کوچک آقای شیائو، ژان عزیز رو اعلام کنم "
بعد از تموم شدن حرف آقای وانگ، حیاط شلوغ عمارت انگار که در سکوتی اسیر شده باشه، ساکت و آروم بود. ییبو و ژان هر دو سوپرایز شده بودن، می دونستن با اومدن آقای شیائو بلاخره این موضوع رو میشه اما انتظار نداشتن اینقدر سریع باشه؛ اونم دقیقا روز مهمونی!
با صدای آقای شیائو، جمعیت مبهوت که بینشون آدمای دلخوری هم به چشم می خورد، دوباره توجهشون به صاحب مهمونی جلب شد.
" خوشحالم که پسرای عزیزم عشق رو پیدا کردن و در کنار هم تجربه می کنن؛ زندکی گاهی زمین بازی احساساته، احساساتی که مارو شکل میدن، بهمون روح میدن تا از مقلد بودن دوری کنیم. عشق احساس زیباییه که می تونه باعث بشه همه حس هارو تجربه کنین؛ شاید خیلیاشون تلخ و درد آور باشه اما حتی اون درد هم برای عاشق مثل عسل شیرینه و با جان دل حاضر به تجربه کردنش هست. امیدوارم همه ی ما بتونیم عشق رو تجربه کنیم و از وجود معشوقمون لذت ببریم "
بعد از این حرف آقای شیائو با نگاهی خاص و گیرا و لبخندی که روی لب هاش نشسته بود، به خانم شیائو که پیش بقیه بود، نگاه کرد. هرکسی به اون دو نفر نگاه می کرد می تونست متوجه عشقی که در نگاهشون شعله کشیده بود، بشه.
" تبریک می گم پدر جان. بیبی کوچولو مون بلاخره عاشق شد! "
صدای بلندی که از بین جمعیت آقای شیائو رو خطاب قرار داده بود، خیلی آشنا بود؛ شاید بوی گذشته رو می داد؟
________________________________________________
.
پشماتون هنوز هست یا چی؟🥸🤌🏻
بعضی وقتا مودی می شم میام پارت های انگست می نویسم ولی آخر دوباره پاک می کنم😔🔪 دلم نمیاد آرامش داستانو خراب کنم🍩🍶
کلا تعادل روانی ندارم آخه می دونین؟🤡💀
راستی بچه ها از شوخی بگذریم تا اینجای داستان به نظرتون چطور بوده؟ می تونیین باهاش ارتباط برقرار کنید؟ فضای داستان رو دوست دارین؟
خلاصه نظری پیشنهادی چیزی اکه دارین بریزین وسط منم چایی دم کنم بشینم باهاش بخونم😔😂
یه چیز دیگه هم هست
بدانید و آگاه باشد من امروز واقعنی از شر امتحانام راحت شدم پس بسی خوشحال باشید چون قراره براتون طولانی آپ کنم😌😎 شایدم آپ خارج از برنامه داشتیم✌🏻☕

I love you babyWhere stories live. Discover now