part7

123 31 16
                                    

-...حالا فهمیدی من توی چه وضعیتی هستم ؟

-گفتی چند سالته ؟
18 -


-میدونی علم روانشناسی میگه که بیمار وقتی که احساس ضعف میکنه یا نیاز به توجه داره از خودش داستان ها زیادی عجیب میسازه ...یا همه چیز رو بزرگتر از چیزی که هست تعریف میکنه

-چی؟ داستان ؟ این زندگی ایه که من باهاش دست و پنجه نرم میکنم و تو میگی که من دارم همه چیزو بزرگ میکنم ؟ 

 》《》《》《》《》《》《》《》《》《》《》

اکنون نیاز داشت که فردی پیدا شود که اتفاقاتی که افتاده است را برایش تحیلیل کند ، مغز خودش از کار افتاده بود ، البته حتی علاقه ای هم نداشت که بفهممد این دفعه چه نقشه ی کثیفی پشت تصمیمات و نمایششان است . نامزدی از زمان کودکی ؟ مسخره است . خانواده اش بر دنیا حکومت میکنند ، کافی بود قصد کنند، ان زمان حتی میتوانستند یک کشور را طی چند ساعت نابود کنند . انها برای مردمان عادی تصمیم میگرفتند، تمام تصمیماتی که مردم عادی مردم و فکر میکردند تصمیمات خودشان است و انها ارباب خودشان هستند را روتشیلد میگرفتند و اکنون یکی از قدرتمند ترین ورثای روتشیلد حتی نمیداست که برای 18 سال تمام پسر عمویش نامزدش است. دیگر از چه چیزی خبر نداشت ؟ او حتی انتظار این را داشت که روزی به سراغ او بیایند و بگوید تو یک برده ای و این هم سند بردگی توست . اگر این مسخره نبود پس چه چیز دیگری میتوانست باشد ؟ 

مچ دستش اسیر دستان کسی شد که حالا فهمیده بود که نامزدش است ، او بدون انکه هیچ صدایی ایجاد کند به دنبالش رفت . قطعا چیزی وجود داشت که میخواست در مورد ان صحبت کند . نگاهی به چهره اش که اخم پر رنگی بر روی صورتش نقش بسته بود کرد ، رفتارش کمی ارام تر از چیزی بود که تصور میکرد . ییبویی که او می شناخت اتش خشمش انقدر زیاد میتوانست باشد که میتوانست تمام ان افراد را در بر بگیرد .پس شاید او با این نامزدی مشکلی نداشت که این احتمال کاملا رد میشد شاید هم از قبل با خبر بوده . درست است او از قبل با خبر بوده ، بدین خاطر  بود که امروز و دیروز به طرز عجیبی پیدایش نبود . با انکه احتمال میداد که حدسش درست باشد اما دوباره به طرز احمقانه ای پرسید : تو از این موضوع خبر داشتی ؟ 

گوشه از ان باغ ایستاد .نگاهی به اطراف انداخت. چرا دیگر باغ گل های افتابگردان مانند قبل زیبا نبودند ؟ شاید دلیلش خورشیدی بود که اکنون به سمت دیگری فرار کرده است این گل ها بازیچه ی ان خورشید بودند و خود خورشید بازیچه ی ماه و ان هم تسلیم چرخش روزگار. اگر انها نیز بازیچه بودند جان چه امیدی برای رهایی از دست این خاندان داشت ؟  . ییبو نگاهی به چشمان جدی و در عین حال امیدوار جان نگاه کرد و سرش را تکان داد : پدرت بهم گفته بود 
دلش میخواست بخندد یا حداقل پوزخند بزند اما لب هایش حوصله ی تکان خوردن نداشتند پس او در دل پوزخند زد . پدرش پشت این قضایا بود ولی خودش از هیچ چیز خبر نداشت . او هیچ حق انتخابی نداشت درست مثل گذشته ، این احساس ناتوانی ازارش میداد . متقابلا اخم کرد ودوباره با حماقت تمام پرسید : پس چرا چیزی بهم نگفتی ؟ 

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 01, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ROTHSCHILDS Where stories live. Discover now