part16✨

318 54 10
                                    

با دیدن فلیکس سریع به سمتش رفتم.

دیگه نمی‌خواستم یه بازنده باشم. خیلی وقت بود داشتم به حرفای اون روز مینهو هیونگ فکر میکردم و جدا ترسیده بودم. حتی فکر اینکه فلیکس با یکی دیگه باشه واقعا قلبمو به درد میاورد‌.

با دیدنش سریع به سمتش رفتم.

-فلیکس؟

سریع با دیدنم از جاش بلند شد.

انگار اونم دنبال من میگشته.

-هیونگ میشه حرف بزنیم؟

با شنیدن این حرف از فلیکس یکه ای خوردم.

لبخندی زدم:

-حتما، چرا که نه.

فلیکس به سمتم اومد و دستمو گرفت و با خودش کشید و بهم اجازه داد به دست هامون که حلقه شده بودن خیره بشم.

وارد کلاسی که میدونست الان خالیه شد و منو داخل کلاس کشید.
-میخواستم یه چیزی بهت بگم. یعنی خیلی وقته می‌خوام بهت بگمش ولی روم نمیشه.

سریع سر تکون دادم:

-بگو.

یه قدم فاصله بینمون رو از بین برد، منو روی میز نشوند و خودشم روی پام نشست. جوری که صورتش کاملا روبه‌روی صورتم بود و میتونستم نفس هاشو حس کنم.

-معذبی؟

لبخندی زدم، دستامو دور کمرش حلقه کردم و بیشتر به خودم چسبودمش:

-نه، اصلا.

فلیکس لبخندی زد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.

نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم. اینکه یه روزی فلیکس بخواد اینجوری رو پام بشینه برام مثل یه خواب بود. و حالا اون داشت خوابم رو به واقعیت تبدیل میکرد.

-من از تو خوشم میاد. اولش فکر کردم فقط به خاطر دوستی و به خاطر این باشه که خیلی بهم اهمیت میدی. اما دیدم نه، به خاطر این نبود. به خاطر این بود که تو سو چانگبینی.

لبخندی زدم بهش و چشمهام رو به آرومی بستم.

نفس عمیقی کشیدم و بوی بدنش رو نفس کشیدم:

-منم دوستت دارم.

فلیکس لبخند گنده ای زد و بدون هیچ حرفی، لبهاش رو روی لبهام گذاشت.

اولین بوسه منو لیکسی...

////////////

-هی تو...

با دیدن چان هیونگ، متوقف شدم.

-تو... واقعا دروغگوی خوبی هستی. چطور تونستی اینکارو با من بکنی؟

با دیدن دستبند توی دست چان هیونگ، تا ته ماجرا رو فهمیدم. متوجه شده تو کیف من نبوده. و من بهش دروغ گفتم.

-ببخشید، مجبور شدم دروغ بگم. وگرنه فکر میکردی به خاطر همون دستبند، نمیتونی به خوبی همیشه بخونی.

چان هیونگ هنوز عصبی بود و اینو میشد از اخمای توهمش تشخیص داد.

-دیگه اینکار رو نکن. بهم دروغ نگو.

هان لبخند گنده ای زد:

-بوخودا همون یه بار بود.

چان هیونگم به کیوتی دونسنگش خندید.

-اینبار میبخشمت، اونم فقط به خاطر اینکه بردیم!

هان آروم خندید و سر تکون داد، این کارش باعث شد تا چان متوجه بشه دونسنگش هنوز متوجه نشده که مسابقه رو بردن!

-فهمیدی چیشد؟

-چیو؟

چان آروم تو سر هان زد:

-بردیم مسابقه رو.

چشمهای هان گرد شد و از خوشحالی سریع چان رو بغل کرد.

-وای جدی میگی؟ باورم‌نمیشههه...

چانم بغلش کرد و با دیدن مینهویی که دست به سینه به در کلاس تکیه زده بود و با اخم نگاهش میکرد، سریع از هان جدا شد.

مینهو به سمت هان اومد و بازوی هان رو نیشگون گرفت:

-صد دفعه نگفتم بقیه رو بغل نکن؟

-اخ درد گرفت!
-منم گرفتم که درد بگیره!

با شنیدن این حرف از مینهو، سریع مینهو رو بغل کرد.

-بردیم مسابقه رو! میدونی؟ بردیم! یعنی میتونم واقعا خواننده بشم!
مینهو هم خندید و اجازه داد تا هرچقدر جیسونگ میخواد لهش کنه!

-دفعه آخرت باشه ها. دیگه نبینم بقیه رو بغل میکنی!

جیسونگ سریع سر تکون داد.

-باشه باشه!

سلاممممم
بالاخره من اومدمممم🥺❤️
امیدوارم که کنکورتون رو خوب داده باشین و نتیجه های خوبی رو دیده باشین🥰🤗
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه💕

...Where stories live. Discover now