8: Slaughterhouse

195 45 80
                                    

«23 دسامبر،روز دوم از ورود به قتل‌گاه، ساعت ۱۵:۰۰»

تهیونگ به محض باز شدن در نگاهش رو به اون سمت چرخوند. بیدار بود. به کمر دراز کشیده بود و ملحفه رو تا گردنش بالا کشیده بود. جونگکوک به محض ورود به پسر نگاهی انداخت و بعد چشم‌های تیره‌ش به سینی پخش شده روی زمین ثابت موند.

از روز گذشته سراغش نیومده بود و این رو تنبیه خوب و به‌جایی برای پسر میدونست، چرا که میتونست از این فاصله چشم‌های خشمگین و صورت آشفته‌ش رو تشخیص بده که به سمتش آتش پرتاب میکنه.

"حالت چطوره؟"

سریع جواب داد: "میخوام برم دستشویی"

تهیونگ نمیخواست با اون مرد هیچ حرفی بزنه اما مثانه‌ش داشت میترکید. چشم‌هاش به در خشک شده بود تا سر و کله‌ی جونگکوک پیدا بشه و از چند ساعت پیش هر چقدر فریاد زده بود جوابی از اون به گوشش نرسیده بود. در هر صورت، مرد جوان میتونست بگه گوش‌هاش به صدای جیغ و فحش‌‌های رکیک تهیونگ عادت کرده و از قصد، به سراغش نیومده تا زمانی که اون آروم بگیره و جایگاه خودش رو بدونه.

تکرار کرد: "دستم رو باز کن.. میخوام برم دستشویی"

جونگکوک به توالت گوشه‌ی اتاق نگاهی انداخت و سینی غذای جدیدی رو پایین پاهاش روی تخت گذاشت. تهیونگ کوتاه و بریده نفس میکشید و مرد میتونست متوجه بشه که اون شرایط خوبی نداره. نگاه دیگه‌ای به صورت سرخش انداخت. دلش نمیخواست به این زودی تنبیهش کنه اما اون عروسک چاره‌ای براش باقی نمیگذاشت.

"با رفتاری که از خودت نشون میدی انتظار داری کاری که میخوای رو برات انجام بدم؟"

تهیونگ نای مقابله و سخت نشون دادن خودش رو نداشت. گلوش از جیغ‌ زیاد خراش برداشته بود و دستش از بی‌حرکتی درد میکرد. جلوی جونگکوک نقابش به زمین افتاده بود.
کلافه سرش رو به سمت مخالف چرخوند و زمزمه‌ی صلح‌جو و آرومش به گوش جونگکوک رسید: "بیخیال مرد.. فقط میخوام برم بشاشم.."

جونگکوک بالای تختش ایستاد درحالیکه همچنان با نگاه منتظر به پسر خیره شده بود. تهیونگ از پایین بهش نگاه میکرد و توی چشمهای درشت عسلی رنگش لایه‌ای از اشک دیده میشد.
میدونست مرد جوان انتظار شنیدن چه کلمه‌ای رو میکشه. دندون‌هاش رو روی هم فشار داد. از حرص نفس بریده‌ای کشید و زمزمه‌ی آرومش به سختی شنیده شد: "لطفا"

نمیتونست جلوی نفرت نگاهش رو بگیره. با هر بار یادآوری حرف‌های جیمین و جهنمی که توی اون گیر افتاده بود معد‌ه‌ش به هم میپیچید و دهانش تلخ میشد. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا اعتماد و قلب شکسته‌ش رو به یاد نیاره. حتی خشم و نفرت هم نمیتونست جلوی درد قلب رو بگیره.

The Beast. [vkook/kookv]Where stories live. Discover now