𝐏𝐚𝐫𝐭 2

7 5 2
                                    

به جرات میشد گفت که از همینجا هم میتوانستند بوی مرگ را احساس کنند. تنها چیزی که در مورد این عمارت میتوان گفت مرگ بود و تاریکی بی انتها.

چانیول به اطرافشان نگاهی انداخت هیچ برگی روی هیچکدام از درختان نبود گویی که زمستان سالهاست در آن عمارت لانه کرده است.

عجیبترین چیزی که در مورد آن عمارت وجود داشت آسمان تیره رنگش بود هیچ آفتابی وجود نداشت .

دور تا دور عمارت را جنگل های تاریک در بر گرفته بودند هیچ خانه یا عمارتی آنجا دیده نمیشد.

بکهیون با استرس به سهون نگاه میکرد سهونی که با تمام وجود سعی میکرد خودش را نبازد با صدای لرزان و ترسیده چن لرزه ای بر پیکرش وارد شد.

"اینجا چرا اینجوریه؟.....چرا ....چرا آسمونش انقدر سیاه و وحشتناکه؟"

خودش را نباخت اخمی کرد و با پوزخند همیشگی اش جوابش را داد

"از الان باید به این چیزا عادت کنی اینجا نفرین شده است نکنه فکر کردی مثل ویلای شما سرسبز و خوشگله؟"

شیومین اخمی کرد خوب یادش بود عمارتشان قبل از مرگ پدر و مادرشان چقدر زیبا و سرسبز بود ولی حالا غم بر عمارت زیبایشان سایه انداخته بود و بجای گل های رز قرمز و درخت های گیلاس ،ساقه های تیغدار تهی از گلبرگ های نرم و شاخه های لخت و بی بار گیلاس توی ذوق میزد.

جواب دادن فایده نداشت او بخاطر چن راضی شده بود پا به این جهنم بگذارد و با این بچه های بی درک همراه شود،پس کل کل فایده ای نداشت آنها همین الان هم در یک قدمی مرگ بودند درست نبود باهم دعوا کنند دیر یا زود باید تکیه گاه هم میشدند.

چانیول که اوضاع را وخیم دید دستش را پشت کمر بکهیون گذاشت.

"بهتر نیست زودتر بریم داخل؟ اینجا وایسادن درست نیست،هوا خیلی سرد شده"

بکهیون زودتر از بقیه به سمت در حرکت کرد.
در عمارت نیمه باز بود همینکه در را هل داد در با صدای قیژ مانندی به عقب رفت.

چن و ییشینگ هینی از ترس کشیدند و قدمی به عقب برداشتند .بکهیون که ترس آنهارا دید کمی تعلل کرد هنوز هم شک داشت میترسید با آمدنشان اشتباه کرده باشند.

چانیول سری از روی تاسف تکان داد آنها هنوز داخل نرفته ترسیده بودند و این مضحک بود وقتی شجاعتش را نداشتند برای چه میخواستند وارد این بازی شوند؟

"این در برای 50 سال پیشه معلومه که زنگ زده و صدا میده چرا انقد شکه میشید ،بکهیون برو داخل "

سهون ته دلش از بودن چانیول قرص شد معلوم شد چانیول هیچ وقت جا نمیزند از اینکه بکهیون رفیقی مثل چانیول داشت خوشحال بود.

بک نفس عمیقی کشید و در را کامل باز کرد همه یکی یکی وارد شدند،آخرین نفر کیونگسو بود که تا پایش را در حیاط عمارت گذاشت در با صدای بدی بسته شد.

𝐀𝐜𝐜𝐮𝐫𝐬𝐞𝐝 | نفرین شدهOnde histórias criam vida. Descubra agora