پارت سی و چهار

123 47 5
                                    


صداها بیشتر و بیشتر و بر تعداد مردم کنجکاو اضافه می شد. پرنسس پیلار و کاخ باداخوس نتوانستند جلوی درز اخبار را بگیرند. با تماس فیلیپه پادشاه وقت اسپانیا، چیزی برای پنهان کردن نماند. تنها تلاش پرنسس انتقال نوه اش به بیمارستان سلطنتی بود. خانم وانگ نگران به پسرش زل زده بود. ییبو دست بر سینه بر روی صندلی فلزی داخل سالن، روبروی او نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده بود.

یک ساعت دیگر در بی خبری گذشت. با حضور یکی از بادیگاردها نگاه همه به سمت او چرخیر. مرد جوان با صدایی رسا دستور پرنسس را اعلام کرد:"پرنسس خواستند شما از در پشتی بیمارستان با ماشینی که براتون فراهم شده از بیمارستان بدون هیچ جلب توجهی خارج شین... منظورش از جلب توجه نکردن واضحه... در آینده هیچ حرفی در مورد زندگی یه ماهه ی ولیعهد پیش شما نباید مطرح شه..."
مرد جوان واکنشی از آنها ندید:"متوجه دستورات شدین؟"
مارک از چایش بلند شد:"بله متوجه شدیم... فقط بگین جان حالش چطوره؟"
بادیگارد اخم کرد اما قبل از اینکه جوابی بدهد ییبو پوزخند صدا داری زد:"جان نه... باید بگی ولیعهد... چطوری به خودت اجازه میدی به مقام والاحضرت توهین کنی؟؟"
اخم بادیگارد بیشتر شد:"بهتره مواظب حرف زدنتون باشین... پرنسس خیلی لطف کردن که اجازه دادن برین..."
ییبو با همان پوزخند از جایش بلند شد و به سمت بادیگارد رفت و سینه به سینه ی او ایستاد:"مثلا اگه متوجه نباشم چی میشه؟"
بادیگارد قدمی به عقب برداشت و یک دستش را به کمرش رساند. قبل از برداشتن اسلحه اش، فریاد هارو در سالن پیچید:"مستر وانگ احمق... میشه برای یه ساعت هم که شده بتمرگی سرجات و دنبال دردسر نباشی؟"

همه افراد حاضر وحشتزده به دکتر جوان خیره ماندند:"وقتی بهتون میگن برین... یعنی باید انجامش بدین... این درخواست پرنسس از طرف بیمارستانه... با توجه به اوضاع درهم و شلوغ بیرون، این بهترین تصمیمه..."
صدایش آرامتر شده بود:"حال جان هم خوبه... شرایط مساعده برای انتقال... دیگه اینجا موندن شما الکیه..."
خانم وانگ هم از جایش بلند شد. به سمت هارو رفت و دست پزشک جوان و قد بلند را گرفت:"حال ولیعهد چطوره؟ بیدار شده؟"
هارو به چهره ی رنگ پریده ی زن نگاه کرد. لبخند بی جانی زد:"نگران نباشین... بیدار نشده هنوز اما حالش خوبه... خطر رو تقریبا رفع کرده اما باید بفرستن یه بیمارستان بهتر تا از سلامتش مطمئن شن... شما بهتره برین خونه... الان که نگاه میکنم حال شما از هممون بدتره..."
خانم وانگ لبخندی در جواب دل نگرانی هارو زد:"من خوبم نگرانم نباش فقط اگه خبری شد به ما بگو..."
هارو سرش را تکان داد. با اشاره خانم وانگ همگی به همراه بادیگارد جوان به سمت خروجی پشتی بیمارستان حرکت کردند. هارو قبل از رفتن ییبو، به بازوی او چنگ زد و او را به سمت خودش کشید:"ییبو... تو... تو که عمدا جان رو ننداختی؟"
ییبو اخم کرد و به تندی بازویش را از دست هارو بیرون کشید:"ولم کن..."
هارو این روی لجوج دوستش را می شناخت پس برای فهمیدن حقیقت اصراری نکرد.

خروج خانم وانگ، جنی و پسرها همزمان شد با انتقال جان به بیمارستان سلطنتی.

در میان همهمه ی خبرنگارها و مردم ولیعهد جوان منتقل شد.

پسرها خسته به خانه رسیدند. کسی نای حرف زدن نداشت. سوالات فراوان خانواده ها بی جواب ماند. ییبو به اتاقش برگشت و در اتاق را محکم بست.

او نمی دانست از چه چیزی یا کسی عصبانی است؟ حس ندانستن واقعیت ها در حالی که چند نفر دیگر از آن آگاه بودند؟! یا عصبانیت از رفتار پر افاده و توهین آمیز پرنسس و مشاور جوان؟! از اینکه جان آنها را مدتها به تمسخر گرفته و برای تجربه ی زندگی سطح پایین و معمولی آنها را انتخاب کرده؟!

شب با فکر به بسیاری از سوالات بی جواب برای او گذشت.

صبح وقتی بیدار شد، ساعت نه بود. شب قبل با همان لباسهای بیرونیش خوابید. کلافه با موهایی بهم ریخته به طبقه ی پایین رفت. خانم وانگ با کنترل تلویزیون مقابل آن ایستاده، به صفحه ی تلویزیون و شبکه خبر با گزارشی ویژه از وضعیت ولیعهد، خیره بود.

ییبو عصبی به سمت آشپزخانه رفت:"میشه اون تلویزیون مسخره رو خاموش کنی بیای صبحونه بخوریم؟
خانم وانگ اهمیتی به غرغر او نداد. ییبو وارد آشپزخانه شد. صندلی را بیرون کشید و پشت میز نشست. قهوه ی سرد شده بر روی میز را سر کشید و چینی به پیشانیش داد. یک تکه ی کوچک از نان تست برداشت و مشغول مالاندن کره به نان شد. دوست نداشت هیچ صدایی از گوینده ی تلویزیون بشنود اما صداها به اجبار در گوشش می پیچید. وقتی خبر فوری را شنید نان و چاقوی کره هر کدام در یک دستش خشک شده، ماند.

تیتر خبر فوری خبر از ارسال عکسهای ناشناس از ولیعهد در پارتی شبانه می داد.

بر خلاف چیزی که پرنسس درخواست کرده بود، یکی عکسهایی که نباید را به شبکه ی رسمی خبر رسانده بود.

ییبو یاد حرفهای مارتین افتاد. پس کسی برای اخاذی وجود داشت. اما آن شخص چه کسی بود و چه خصومتی با جان و خاندان پرنسس پیلار داشت که اینطور بی محابا دست به ریسک و خطر زده بود؟

The Blue Dream / رویای آبیOnde histórias criam vida. Descubra agora