سلام سلام ☺
نظر یادتون نره❤❤❤❤❤❤❤
پری کوچولو دور سر مویرا الهه سرنوشت میچرخید و رد گرده اش رو اطراف الهه به جا میذاشت.
مویرا کلافه از پر حرفی های پری تندتند فقط سر تکون میداد
اصلا نمیفهمید اون پری چی میگه که بخواد جوابش رو بده
پری که از هیجان تندتند حرف میزد صدای زنگوله ماننده اش واقعا رو مخ بود و هر سری رو به درد می آورد
مویرا آهی کشید و ایستاد
+ لِنا لطفا آروم باش و شمرده شمرده بهم بگو چی شدهاما پری اصلا نمی تونست آروم بشه و همچنان هیجان تموم وجودش رو گرفته بود
مویرا که دیگه نمی تونست تحمل کنه کمی عصبی به لِنا تشر زد
+ بهتره آروم حرفتو بزنی تا من متوجه بشم وگرنه تبعیدت میکنملنا نفس عمیقی کشید و روی شونه ی مویرا نشست تا نزدیک گوش اون باشه
- عذر می خوام بانو... اما عزیز کردم امروز بدنیا می آد و من میخوام شما بذارید به دیدنش برمالهه که از این موضوع خبر داشت لبخندی زد
+ می دونی که از دست من کاری ساخته نیست باید از خدا اجازه رفتن به سرزمین انسان هارو بگیریمویرا قرن ها بود که از نزد خدا طرد شده بود
بعد از دادن سنگ به اون دخترک خدا طردش کرده بود
بر خلاف قوانین، خودش شخصا رفته بود و سنگ رو تحویل دختر داده بود
با این حال خدا به جای فرستادن مویرا به جهنم اون رو به پایین ترین طبقه بهشت تبعید کرده بودقدم زنان به راهی که اون رو به قصر آسمانیش می رسوند ادامه داد و از لنا خواست که برای اجازه حداقل از یکی از الهه های عزیز کرده ی خدا اجازه بگیره
لنا ناراحت بالهاش رو تکون داد و از روی شونه ی مویرا بلند شد
به سمت درگاه ورودی حرکت کرد تا بلکه از یکی از الهه ها اجازه ی ورود به سرزمین آدم هارو بگیره.مویرا بال سفید رنگش رو باز کرد و از پنجره ی بزرگ اتاقش وارد قصر شد و از بالای قصر به سرزمینی که توش زندگی میکرد خیره شد.
زیبایی اون طبقه بسیار چشمگیر بود، حتی از سرزمینی که در والاترین طبقه بهشت بود هم زیبا تر و ظریف تر آفریده شده بودنمی تونست خدا واقعا تبعیدش کرده یا به خاطر دادن سنگ اون طبقه رو بهش پاداش داده
هرچی که بود شکر گذار بود*******
لنا بلاخره به آخرین طبقه رسید
از الهه ها دونه به دونه اجازه میگرفت و هرکدوم یا پری کوچولوی مارو می پیچوندن یا بهونه ای می آوردن
بلاخره اون پری از نوادگان الهه سرنوشت بود و همه مویرا رو یک الهه طرد شده می دونستنپری کوچولو مجبور شد تا شخصا از خود خدا اجازه ی ورود به سرزمین انسان هارو بگیره
استرس شدیدش همراه با ترس نمی ذاشت خیلی راحت پرواز کنهمی ترسید پیش خدا حرف از رفتن بزنه و خدا اون رو هم طرد کنه
قبل از رسیدن به قصر و درخواست برای ملاقات در های ورودی باز شد و ایرنه الهه آرامش از قصر خارج شد
لنا خوشحال از دیدن بهترین دوست الهه اش به سمت ایرنه پرواز کرد
_ اوه خدای بزرگ لنا کوچولو بلاخره دل از مویرا کند و به ما هم سر زدلنا تعظیم کرد و با لبخند سلام داد
- درود بر بانوی صلح و آرامش... من هم از دیدن دوباره ی شما خوشحالمایرنه لبخند بزرگی تحویل پری داد
_ برای چی اومدی اینجا... درخواستی داری؟لنا دستاش رو توی هم قفل کرد و خواهشمندانه گفت
- بانوی من، من برای گرفتن اجازه از خدا به اینجا اومدم_ چه اجازه ای؟ کاری از دست من ساخته است؟
- بانوی من... امروز تولدت عزیز کرده ی من و الهه سرنوشته و من برای دیدن این عزیز کرده باید به سرزمین آدما برم... بانو مویرا به من گفتن که قدرت این رو ندارن که به من اجازه ی رفتن رو بدن و گفتن از یک الهه یا شخصا از خدا اجازه ی رفتن رو بگیرم
ایرنه با نوک انگشت اشاره اش آروم ضربه ای روی بینی لنا زد
_ من این اجازه رو بهت میدم اما قبلش باید از خدا اجازه بگیریمو بعد راهی که اومدن بود رو با لنا برگشت تا به قصر برن و از خدا اجازه بگیرن
*******
لنا نفس راحتی کشید
انقدر ترسیده بود که بالهاش براش سنگین شده بودن برای همین ایرنه بهش اجازه ی نشستن روی کف دستش رو داده بود و خودش پری رو به سمت درگاه حمل میکرد
_ کار سختی نبود... دیدی که خدا با خوش رویی ازت پذیرایی کرد- اما باز هم می ترسیدم از دیدنم عصبانی بشن
_ لنا خودت خوب می دونی که خدا چقدر مویرا رو دوست داره پس عمرا ازت عصبانی بشه
- پس چرا..
_ هییشش... اون دیگه رازه بین خدا و مویرا.... بقیه نمی تونن دخالت کنن
پری دیگه چیزی نگفت
قبل از پرواز ایرنه روی بالهاش کمی از گرده های پری هارو ریخت تا بتونه به خونه برگرده
لنا لبخند زنان و مغرور از اجازه ای که گرفته بود سریع به سمت قصر بانوش پرواز کرد*******
+ پس بهت اجازه دادن
- بله بانوی من... نمی دونید چقدر از دیدن عزیز کرده خوشحالم
+ حتما وقتی که اومدی هرچی که دیدی رو مو به مو تعریف کن
- چشم بانوی من
خوشحال بعد از جمع کردن وسایلش که شامل یه کیسه گرده و کمی خوراکی بود توی کوله ی کوچیک و برگیش از مویرا خدافظی کرد.
مویرا با دعای سلامتی برای لنا، پری رو همراهی کرد
حالا پری کوچولو خوشحال بابت دیدن عزیز کرده به سمت سرزمین آدما پرواز میکرد❤❤❤❤❤❤❤
اینم از پارت دوم که با 1000 کلمه تموم شد ☺
امیدوارم خوشتون اومده باشه
یکم طول کشید تا بتونم برنامه درسیه تابستونم رو با فیک نوشتن هماهنگ کنم معذرت میخوام قرار بود پارت دوم زودتر آپ بشه
دوست دارم نظرتونو بدونمدوستتون دارم ❤❤
YOU ARE READING
dark stone
Fanfictionاسم : سنگ سیاه همه چیز از اون انفجار شروع شد انفجاری که بین انسان ها جدایی انداخت کاپل : کوکوی کاپل فرعی : ...؟ ژانر : تخیلی، جادویی، رمنس، فلاف اسمات فکر نکنم بنویسم ولی اگه درخواست بشه شاید نوشتم شروع : 1/2/1402 پایان :..؟