به چی نگا میکنین؟🗿
بساط فسق و فجور جمع شد دیه..پسرکی که زیرش نفس نفس میزد رسما هیچ رمقی براش باقی نمونده بود!
دیکش رو بیرون کشید و بوسه ای روی گونه ی جفتش کاشت:
-خسته نباشی!
اخم هاش توی هم رفت و رو به آلفایی که روش خیمه زده بود غرید:
-د- دهنتو ببند و گـ- م شو مرتیکه ی عـ- عوضی...
انگشتاش رو روی شکم پسرک که با کام شیری رنگش نقاشی شده بود کشید، دستش رو بالا آورد و همونطور که به خط اتصال کام جفتش میون انگشتاش نگاه میکرد یکی از ابروهاش رو بالا داد، واقعا فکر کرده بود توی این وضعیت تنهاش میذاره؟
دست هاش رو زیر زانوها و دور شانه ی نحیف پسرک پیچید و بعد از بلند کردنش از روی تخت و پایین رفتن ازش به سمت حمام به راه افتاد:
-کمکت میکنم حموم کنی!
لحن پر تحکم آلفاش دهنش رو بست! پلک هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو به سینه ی ورزیده ی پسر بزرگ تر تکیه داد، سرش گیج میرفت، گوش هاش سوت میکشید و معده ش به حدی منقبض و منبسط میشد که دیگه نای مقاومت براش باقی نمیذاشت!
با شنیدن صدای باز شدن شیر حمام و بعد از چند دقیقه احاطه شدن بدنش با آب داغ نفس بلندی کشید و با بیچارگی در تقلا برای مقابله با درد گزنده ی حفره و کمرش به دست ییبو چنگ زد!
پلک هاش رو روی هم فشرد، آهی کشید و خودش هم داخل وان رفت، کمر امگاش رو به سینه ش تکیه داد و بدنش رو میون پاهاش گذاشت:
-درد داری؟
لب هاش رو روی هم فشرد و با بیحالی جواب داد:
-این چه سوالیه آخه؟
ژان هنوز خسته و منگ بود ولی با احساس کردن انگشت های متجاوز آلفا دور کمر و لگنش از جا پرید و خودشو جلو کشید، با این حال مرد نگهش داشت و آروم زمزمه کرد:
-هیـــــــــــــــــــش! آروم باش! فقط میخوام ماساژت بدم!
با به حرکت در اومدن انگشت های ییبو روی کمرش کاملا شل شد! آه.. انگار با هر فشار و حرکت دَوَرانی دست ییبو روی پشتش حباب های دردی که به ستون فقراتش چسبیده بودن دونه دونه میترکیدن و دست از سرش بر میداشتن!
دستی که دور شونه هاش بود محکم تر شد، بیشتر به سینه ی مردی که پشت سرش بود چسبید، چانه ش روی گودی گردنش قرار گرفت و صدای شیطونی که توی گوشش پیچید موفق شد فرومون هلوش رو در بیاره:
-به بـــــــــه! میبینم یکی بدجوری خوشش اومده!
بوی خوشی که زیر بینیش پیچید چشم هاش رو گرد کرد و دهنش رو آب انداخت! فک امگا رو گرفت و صورتش رو به سمت خودش چرخوند و.. فــــــــــاک! این صورت سرخ چی میگفت دیگه؟
مچ های جفتش که طبق معمول در حال جفتک پرانی بود رو گرفت و مهارش کرد! به اندازه کافی که لب هاش رو از جا کند بالاخره بیخیالش شد و با چشم هایی که به برق خطرناکی آغشته شده بودن نگاهش رو به تیله های سبز آبی جفتش داد:
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...