لعنتی..
باورم نمیشه...
بغض کردم الان..
باورم نمیشه سرنوشت تموم شد و برچسب اتمام یافته واتپد روش خورد!😭
به معنای واقعی کلمه با این اثر زندگی کردم من..
چه شبا که تا نصف شب برای اپش بیدار نموندم..🥲🥲🥲
چه روزا که واسه بهم رسیدنشون خون دل خوردم..🥲🥲🥲
لعنتی انقد ناراحتم دیگه کپشنم نمیاد..😭
امیدوارم همتون لذت کافی از این اثر برده باشین❤️🔥😭
و راستی، به بقیه بوک هامم سر بزنین! به زودی بوک های دراپ رو دوباره شروع میکنم و یه بوک جدید پابلیش میکنم، هر چند که هیچی جای سرنوشت رو نمیگیره..🥲پاش رو از اتاق بیرون نذاشته بود که باز با اون موجود رو اعصاب رو به رو شد:
-صبح بخیــــــــــــــــر!
لبه های ربدوشامبر رو توی قسمت یقه ش بیشتر به هم نزدیک کرد و خودش رو عقب کشید:
-شـ- شما اینجا چیکار میکنید؟
میدوریا دست هاش رو به کمر زد و موشکافانه توضیح داد:
-ییبو رفته تو زیرزمین!
یکی از ابرو هاش رو بالا داد و با استفهام پرسید:
-و این چه ربطی به من داره؟
زن بی توجه به اینکه امگا سعی میکرد تا جای ممکن ازش فاصله بگیره باز توی حلقش رفت و با شگفتی و نیشخند کجی جواب داد:
-آخه ییبو هر وقت حالش خوب باشه میره زیرزمین! اونجا ورزش میکنه و اون روز برای همه روز خوبی میشه چون پسرم مودش مثل فرشته ها میشه! توی چنین روز هایی قشنگ حس میکنی توی بهشتی و داری با حوری ها تانگو میرقصی!
پوکر فیس نگاهی به زن انداخت، عقبگرد کرد و راه اتاق خودش رو در پیش گرفت که میدوریا از پشت سر یقه ی ربدوشامبرش رو توی دست هاش گرفت و تقریبا ازش آویزون شد:
-منو ایگنور نکـــــــــــــــــن! باور کن دارم راستشو میگـــــم! میدونم باورش سخته ولی بخدا خودت میبینی و میفهمی که حق با منه!
با دیدن لاو مارک های صورتی و بنفش روی شانه های ظریف پسرک که یقه ش رو از روش کنار زده بود برای لحظه ای گردش خونش از حرکت ایستاد!
مثل خرگوشی از جا جهید و جیغ نسبتا بلندی از حنجره ش آزاد شد:
-خدای مـــــــــــــــن!
وحشت زده به سمتش چرخید و یقه ی ربدوشامبرش رو از چنگال های زن خارج کرد:
-تمومش کنید لطفا خانم! کارتون اصلا درست نیست!
انگشت های کشیده ش رو روی لب های سرخش گذاشت و با چشم هایی که خرس های تدی، ستاره و رنگین کمون ازش تراوش میکرد سر تا پای هیکل امگای رو به روش رو اسکن کرد:
VOCÊ ESTÁ LENDO
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanficاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...