part 1

25 2 0
                                    

خسته و عصبی به خونه برگشتم کیفمو رو مبل پرت کردم حال نداشتم چیزی درست کنم. رو مبل لم دادم فکرم خیلی درگیر بود چن روزیه دنبال کار میگردم ولی یه کار درست حسابی پیدا نمیشه که حقوقشم مناسب باشه.
یه سال پیش پدر مادرمو تو تصادف از دست دادم فقط خودم موندمو یه عالمه مشکل و تنهایی . چند ماه اول عموم بهم کمک میکردو هرماه پول به حسابم واریز میکرد اما دیگه خبری ازش نیست و نمیخامم زنگش بزنم
دو ماه پیش از دانشگاه انصراف دادم خیلی ناراحت شدم ولی چاره ای نداشتم پول خورد و خوراک خودمم ندارم چه برسه به شهریه دانشگاه .
خیلی گشنم شده بود تو یخچالو یه نگاهی انداختم چیزی جز تخم مرغ نداشتم یه نیمرو درست کردمو خوردم دوباره رو مبل لم دادمو تلویزیونو روشن کردم که گوشیم زنگ خورد حوصله این دختره فضولو نداشتم جواب ندادم دوباره زنگ زد پوفی کشیدمو جواب دادم.
-بله؟
-علیک سلام . خوبی؟
-کاری داشتی؟
-مدتیه چرا تو دانشگاه نمیبینمت باران؟
-چون انصراف دادم
-چرا اگه مشکل شهریه رو داشتی به خودم میگفتی الان خونوادت نیستن باید یکی کمکت کنه.
ازین حرفش ناراحت شدم گفتم : مرسی نیاز به کمکت ندارم خودم اینو صلاح دونستم به کسی ربط نداره.
-بد برداشت نکن خواستم کمک کنم فقط.
-اوهوم ممنون
-راستی چرا نمیری یه کلاسی چیزی روحیت عوض شه؟
-حالت خوبه؟با چی برم مثلا؟
-اموزشگاه نزدیک خونتون کلاس طراحی گذاشته شهریشم خیلی مناسبه اصلا پولش زیاد نیست. روحیتم عوض میشه انقد تو خونه موندی کپک زدی .
-حالا ببینم چی میشه.
-اوکی . من باید برم باشگاه میبینمت
-خدافظ.
راستش بدم نمیومد برم شاید یکم حال و هوام عوض بشه تو گوشیم دنبال شماره اموزشگاه میگشتم زنگ زدمو ثبت نام کردم با خودم گفتم یکی دو جلسه میرم خوشم نیومد دیگه نمیرم طراحیمم خوبه میرم یه چنتا چیز یاد میگیرم .
هفته ای دو بار کلاس داشتم اولین جلسه فردا ساعت ۶ بود بو گند میدادم حولمو برداشتم و رفتم حموم داشتم شامپو میزدم که یه دست سرد مچ پامو گرفت از جام پریدم و چشامو باز کردم که کف رفت تو چشم داشتم کور میشدم زودی خودمو شستمو اومدم بیرون تپش قلب گرفته بودم گفتم حتما توهم زدم مچ پامو نگاه کردم تاول زده بود چنتا نفسه عمیق کشیدم سعی کردم اروم بشم این اتفاق یبار دیگه برام افتاده بود اما روی کمرم سرنو تکون دادمو سعی کردم بهش فکر نکنم لباسمو تتم کردم.
هوا تقریبا تاریک شده بود برقارو روشن کردم ذهتم هتوز درگیر بود خودمو با گوشیم سرگرم کردم چشام سنگین شده بود و تقریبا داشت خوابم میبرد که صدا جیغی از تو کوچه اومد یهو بلند شدم که صدایه باز شدن یخچال اومد فکر کردم دزد اومده تا سر حد مرگ ترسیدم کنترل تلویزیونو برداشتم اروم سمت اشپزخونه رفتم کسی نبود جدیدا خیلی توهمی شدم گوشیم زنگ خورد اه این پسره سیریش گوشیمو خاموش کردم اشتها نداشتم چیزی بخورم نمیدونم چرا حس میکردم یکی تو خونست همه جایه خونرو نگاه کردم ظرفا نهارو شستمو خوابیدم.
صبح ساعت ۸ از خواب پریدم بیخیال دنبال کار شدم به پام نگاه کردم بهتر شده بود نیمرو درست کردمو یکم خونه رو مرتب کردم .
زنگ در به صدا در اومد مانتمو تنم کردمو درو باز کردم همسایه بود برام نهار درست کرده بود ازش تشکر کردمو اومدم تو طرف نهارو رو میز گذاشتم دوباره زنگ در به صدا در اومد هوفی کشیدمو رفتم درو باز کردم هیراد بود.
هیراد: چرا گوشیت خاموشه؟
-چون نخواستم جوابتو بدم
-ببین باران بابات منو خیلی دوس داشت بهم اعتماد داشت بعد از مرگش وظیفه منه مراقبت باشم
-من خودم میتونم از خودم مراقبت کنم
-باشه حداقل جواب تماسامو بده چیزی ازت کم نمیشه که
-باشه حالا برو انقد نیا اینجا
درو بستمو رفتم تو . نهارمو خوردمو یکم دراز کشیدم ساعت ۵ خودمو حاضر کردم و کیفمو برداشتم و راه افتادم حال رانندگی نداشتم میخواستم پیاده روی کنم تقریبا ۱۵ دیقه پیاده رفتمو رسیدم .
رفتم تو کلاس زیاد شلوغ نبود دوتا پسرو دوتا دختر بودن سلامی کردمو رفتم یه گوشه نشستم استاد بعده من اومد تو بهش نمیخورد استاد باشه سنش خیلی کم بود قدش یکم کوتاه بودو لاغر اما پوست سفید و موهایه قهوه ای داشت کلاسو شروع کرد و بهمون یه طرح داد که بکشیم .
شروع کردم به کشیدن اسمش چیا بود اومد کنارم نشست و به طراحیم نگاه میکرد ‌.
بدم میاد موقعی که کاری انجام میدم یکی نگام کنه دیگه داشتم کلافه میشدم یکی از پسرا که فهمیدم اسمش امیره گفت استاد من طرحم تموم شد رفت پیش اون . یهو حالم بد شد سر گیجه گرفتمو دلم ضعف میرفت
سعی کردم خودمو جمو جور کنم چشام سیاهی رفت حس کردم الان بیهوش میشم یه صداییو کنار گوشم شنیدم
-تو خواهی برگشت جادوگر سیاه
نفساش انقد داغ بود که گوشم سوخت خون دماغ شدم و از حال رفتم.

جادوگر سیاهWhere stories live. Discover now